پارت ۸۰
پارت ۸۰
چند دقیقه طول کشید تا هوشیار بشم و این وسط صدای در داشت رو مخم لی لی میزد .
بلند شدم و همونطور که موهام که هنوز خیس بودن رو بالا جمع میکرد در رو باز کردم .
آرش با چشای قرمز و خسته نگام کرد و گفت : دو ساعته تمام خوابیدیا .
من : مامان اینا....
آرش : برنگشتن هنوز و تلفنشون هم در دسترس نیس .
من : بقیه چی ؟
آرش : به همشون زنگ زدم ولی خبری نیست شاید رفتن شمال .
من : بعید میدونم .
آرش : ولی من نزدیک میبینم پاشو بیا کارات رو انجام بده که چشام با چوب کبریتم باز نمیشه .
من : حالا مگه چیکار کردی ؟
آرش : آشپزخونه رو تزیین کردم و غذا پختم .
با تعجب گفتم : چیییی؟
نیاز نبود تا این حد پیش بریااا من گفتم تو کیک پختن کمکم کنی .
آشپزخونه رو واسه چی تزیین کردی ؟
صداش رو نازک کرد و مثل من گفت : میخوام برگشتنمون رو جشن بگیرم .
منم صدام و کلفت کردم و گفتم : مطمئنی همه مشتاقن ؟
چشم غره ای رفت و گفت : من میرم دوش بگیرم تو هم برو کیکت رو درست کن .
من : خبری از مامان اینا که نیس پس واسه چی بیخود درست کنم .
آرش: من واسه چی غذا پختم و آشپزخونه رو و مرتب کردم ؟
من : من که نگفتم همیچین کارایی بکنی .
آرش: تا دو ساعت پیش که همچین نظری نداشتی .
من : برو دوشت رو بگیر .
آرش اخمی کرد و رفت به سمت اتاقش .
منم رفتم پایین و در کمال تعجب دیدم واقعا همه چیز رو آماده کرده و از همه مهم تر این بود که آیدا هم تو آشپزخونه بود .
من با تعجب گفتم : آیدا!
آیدا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت : سلام دریا خانم خوابالو فک کنم دنیا هم آوار شه خانم بیدار بشو نیستن .
مشکوک نگاش کردم و با لحنی مشکوک پرسیدم : نههه ؟
آیدا : چی نههه ؟
من : مگه چیکار کردین که باید بیدار می شدم ؟
آیدا زد زیر خنده و با لحنی که هنوز ته مایه های خنده توش بود گفت : وااای خیلی باحالی تو .
من : گمشو عمه جونت رو مسخره کن فک کرده بچم.
آیدا جدی شد و گفت : دارم واقعیت رو میگم ما کاری نکردیم تزیین اینجا منظورم بود .
من که هنوز قانع نشده بودم گفتم :
مطمئن باشم کاری نکردین دیگه .
آیدا سرش رو تکون داد .
آرش : منظورت چیه که چیکار کردیم ؟
من : تو کی از حموم اومدی بیرون ؟
آرش : از وقتی بحث شما شروع شد .
چشم غره ای رفتم و گفتم : استراق سمع اصلا کار درستی نیستا .
آرش با تعجب گفت : استراق سمع ؟
بحث در مورد من بودا فک کنم غیبت حساب شه نه استراق سمع .
من : خبری از مامان اینا نگرفتی ؟
خودشم فهمید باید بحث رو عوض کنه : نه هنوز خاموشن .
من : شماره اون دوست بابا که تو شرکت همکارشه رو نداری ؟
آرش : کدومشون ؟
من : صابری .
آرش : اه چرا به فکر خودم نرسید حتما ازش خبر داره چون وقتی بابا شرکت نیست اون به کارا رسیدگی میکنه .
من : خودت بزنگ خبر کن .
آرش تماس گرفت و بعد از چند تا بوق آقای صابری جواب داد :
...
#جذاب #هنر_عکاسی #عکس
چند دقیقه طول کشید تا هوشیار بشم و این وسط صدای در داشت رو مخم لی لی میزد .
بلند شدم و همونطور که موهام که هنوز خیس بودن رو بالا جمع میکرد در رو باز کردم .
آرش با چشای قرمز و خسته نگام کرد و گفت : دو ساعته تمام خوابیدیا .
من : مامان اینا....
آرش : برنگشتن هنوز و تلفنشون هم در دسترس نیس .
من : بقیه چی ؟
آرش : به همشون زنگ زدم ولی خبری نیست شاید رفتن شمال .
من : بعید میدونم .
آرش : ولی من نزدیک میبینم پاشو بیا کارات رو انجام بده که چشام با چوب کبریتم باز نمیشه .
من : حالا مگه چیکار کردی ؟
آرش : آشپزخونه رو تزیین کردم و غذا پختم .
با تعجب گفتم : چیییی؟
نیاز نبود تا این حد پیش بریااا من گفتم تو کیک پختن کمکم کنی .
آشپزخونه رو واسه چی تزیین کردی ؟
صداش رو نازک کرد و مثل من گفت : میخوام برگشتنمون رو جشن بگیرم .
منم صدام و کلفت کردم و گفتم : مطمئنی همه مشتاقن ؟
چشم غره ای رفت و گفت : من میرم دوش بگیرم تو هم برو کیکت رو درست کن .
من : خبری از مامان اینا که نیس پس واسه چی بیخود درست کنم .
آرش: من واسه چی غذا پختم و آشپزخونه رو و مرتب کردم ؟
من : من که نگفتم همیچین کارایی بکنی .
آرش: تا دو ساعت پیش که همچین نظری نداشتی .
من : برو دوشت رو بگیر .
آرش اخمی کرد و رفت به سمت اتاقش .
منم رفتم پایین و در کمال تعجب دیدم واقعا همه چیز رو آماده کرده و از همه مهم تر این بود که آیدا هم تو آشپزخونه بود .
من با تعجب گفتم : آیدا!
آیدا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت : سلام دریا خانم خوابالو فک کنم دنیا هم آوار شه خانم بیدار بشو نیستن .
مشکوک نگاش کردم و با لحنی مشکوک پرسیدم : نههه ؟
آیدا : چی نههه ؟
من : مگه چیکار کردین که باید بیدار می شدم ؟
آیدا زد زیر خنده و با لحنی که هنوز ته مایه های خنده توش بود گفت : وااای خیلی باحالی تو .
من : گمشو عمه جونت رو مسخره کن فک کرده بچم.
آیدا جدی شد و گفت : دارم واقعیت رو میگم ما کاری نکردیم تزیین اینجا منظورم بود .
من که هنوز قانع نشده بودم گفتم :
مطمئن باشم کاری نکردین دیگه .
آیدا سرش رو تکون داد .
آرش : منظورت چیه که چیکار کردیم ؟
من : تو کی از حموم اومدی بیرون ؟
آرش : از وقتی بحث شما شروع شد .
چشم غره ای رفتم و گفتم : استراق سمع اصلا کار درستی نیستا .
آرش با تعجب گفت : استراق سمع ؟
بحث در مورد من بودا فک کنم غیبت حساب شه نه استراق سمع .
من : خبری از مامان اینا نگرفتی ؟
خودشم فهمید باید بحث رو عوض کنه : نه هنوز خاموشن .
من : شماره اون دوست بابا که تو شرکت همکارشه رو نداری ؟
آرش : کدومشون ؟
من : صابری .
آرش : اه چرا به فکر خودم نرسید حتما ازش خبر داره چون وقتی بابا شرکت نیست اون به کارا رسیدگی میکنه .
من : خودت بزنگ خبر کن .
آرش تماس گرفت و بعد از چند تا بوق آقای صابری جواب داد :
...
#جذاب #هنر_عکاسی #عکس
۸۲.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.