رمان دورترین نزدیک
#پارت_248
سر این باهام قهر کرد چون منکه ولش نمیکردم!
همون روزا دقیقا دعواشون شد
داداش من یبار دلش شکسته بود بازم اذیتش کردن!
از همه شون بریده بود
میخواست من برم ولی اون تنها بود!
گفت وقتی برگردی قول میدم یه زندگی ساخته باشم برا خودم ولی تو باید بری!
از طرفیم حرفای بابام!
من رفتم ولی اصلا دلم راضی نبود! هیچوقت بهم نمیگفت اوضاعشو اما منکه میدونستم چی میکشه
از دورم حواسم بهش بود
بخاطر فوت بابام مجبور شدم برگردم دیگه نمیخواستم برم ! هم خانوادم هم داداشم تنها بودن
دلم میخواست کاری کنم که مث بچگیامون اونجوری عمیق خوشحال باشه ! نشد !
اما اومدن ترانه تو زندگیش یه معجزه بود! نمیخواست قبول کنه اما اونم عاشقش شد گفتم تموم شده!
منم عاشق شدم!
وقتی مامان اینارو دعوت کردن خونه پدر ماهور ، ملیسو که دیدم بعد مدتها بغلش کردم چقدر بزرگ شده بود
منم خیلی دوسش داشتم
نشد به ماهور بگم!
نشد خوشبخت شیم! یدفعه همه چی خراب شد!
حتی دیگه چش دیدن این عکسارم ندارم
چش دیدن اینکه دیگه نیستن
کسی که دوسش دارم بستریه و با هزارتا قرصو ارامبخش ارومش میکنن
نه روانشناس نه هیچکس تاثیری نداره!
باباشم نابود شد!
شهربانو خانم سکته کرد! هنوز بستریه! مث جونش ماهورو دوست داشت
مادر ترانه م اوضاع خوبی نداره گویا خودش مریض بوده!هه چطور دلشون اومد پس ولش کنن
من تحمل اینجا موندنو دیدن این چیزارو ندارم رادوین! تحمل دیدن این درد و این خود داری و تحمل اینکه حلوا میذارن جلوم! چطور حلوای داداشمو بخورم؟!
رامین با بغض برگشت سمت رادوین: خواستم بگم دارم میرم! حواست بهشون باشه! نمیدونم شاید برنگردم! نه میتونم اینجوری بمونم ! نه تحمل دیدن ملیسو تو این وضع دارم پیششم که نمیذارن باشیم
رادوین: زود برگرد،ملیس بهت نیاز داره
رامین سرشو تکون داد و بعد خداحافظی از رادوین با برداشتن چمدون و بلیطش رفت سوار ماشین شد و حرکت سمت فرودگاه
از خداش بود پیش ملیس باشه ولی نه دکتر اجازه میداد نه میدونست به خانوادش چی بگع! وضع روحیش بدجوری خراب بود
رادوین برگشت خونه حتی حالو حوصله ی اداره رفتنم نداشت مرخصی داشت هم بخاطر عزادار بودنش هم چند وقتیو که تو بیمارستان بود!
رادوین: روشنک! کجایی؟!
روشنک اومد پیشش
رادوین: چه خبر!؟
روشنک: همه در بهم ریخته! اون خانوم هنوز تو ای سیوعه ملیسام که فک کنم حالا حالاها بیمارستان بستری باشه! نمیدونم حتی نشد ببینمش هیچکسو نمیخواد ببینه دکترشم میگه راحتش بذارید!
از بس دادو بیداد کرد با آرامبخش دوز بالا بیهوشش کردن!
مادر ترانه نتونست کنار بیاد گویا بدجور مریض بوده شانس زنده موندش خیلی کمه
رادوین همه شون نابود شدن
یکم بعدم مراسمه! ...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #دخترونه #love #تنهایی
سر این باهام قهر کرد چون منکه ولش نمیکردم!
همون روزا دقیقا دعواشون شد
داداش من یبار دلش شکسته بود بازم اذیتش کردن!
از همه شون بریده بود
میخواست من برم ولی اون تنها بود!
گفت وقتی برگردی قول میدم یه زندگی ساخته باشم برا خودم ولی تو باید بری!
از طرفیم حرفای بابام!
من رفتم ولی اصلا دلم راضی نبود! هیچوقت بهم نمیگفت اوضاعشو اما منکه میدونستم چی میکشه
از دورم حواسم بهش بود
بخاطر فوت بابام مجبور شدم برگردم دیگه نمیخواستم برم ! هم خانوادم هم داداشم تنها بودن
دلم میخواست کاری کنم که مث بچگیامون اونجوری عمیق خوشحال باشه ! نشد !
اما اومدن ترانه تو زندگیش یه معجزه بود! نمیخواست قبول کنه اما اونم عاشقش شد گفتم تموم شده!
منم عاشق شدم!
وقتی مامان اینارو دعوت کردن خونه پدر ماهور ، ملیسو که دیدم بعد مدتها بغلش کردم چقدر بزرگ شده بود
منم خیلی دوسش داشتم
نشد به ماهور بگم!
نشد خوشبخت شیم! یدفعه همه چی خراب شد!
حتی دیگه چش دیدن این عکسارم ندارم
چش دیدن اینکه دیگه نیستن
کسی که دوسش دارم بستریه و با هزارتا قرصو ارامبخش ارومش میکنن
نه روانشناس نه هیچکس تاثیری نداره!
باباشم نابود شد!
شهربانو خانم سکته کرد! هنوز بستریه! مث جونش ماهورو دوست داشت
مادر ترانه م اوضاع خوبی نداره گویا خودش مریض بوده!هه چطور دلشون اومد پس ولش کنن
من تحمل اینجا موندنو دیدن این چیزارو ندارم رادوین! تحمل دیدن این درد و این خود داری و تحمل اینکه حلوا میذارن جلوم! چطور حلوای داداشمو بخورم؟!
رامین با بغض برگشت سمت رادوین: خواستم بگم دارم میرم! حواست بهشون باشه! نمیدونم شاید برنگردم! نه میتونم اینجوری بمونم ! نه تحمل دیدن ملیسو تو این وضع دارم پیششم که نمیذارن باشیم
رادوین: زود برگرد،ملیس بهت نیاز داره
رامین سرشو تکون داد و بعد خداحافظی از رادوین با برداشتن چمدون و بلیطش رفت سوار ماشین شد و حرکت سمت فرودگاه
از خداش بود پیش ملیس باشه ولی نه دکتر اجازه میداد نه میدونست به خانوادش چی بگع! وضع روحیش بدجوری خراب بود
رادوین برگشت خونه حتی حالو حوصله ی اداره رفتنم نداشت مرخصی داشت هم بخاطر عزادار بودنش هم چند وقتیو که تو بیمارستان بود!
رادوین: روشنک! کجایی؟!
روشنک اومد پیشش
رادوین: چه خبر!؟
روشنک: همه در بهم ریخته! اون خانوم هنوز تو ای سیوعه ملیسام که فک کنم حالا حالاها بیمارستان بستری باشه! نمیدونم حتی نشد ببینمش هیچکسو نمیخواد ببینه دکترشم میگه راحتش بذارید!
از بس دادو بیداد کرد با آرامبخش دوز بالا بیهوشش کردن!
مادر ترانه نتونست کنار بیاد گویا بدجور مریض بوده شانس زنده موندش خیلی کمه
رادوین همه شون نابود شدن
یکم بعدم مراسمه! ...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #دخترونه #love #تنهایی
۹.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.