رمان :وقتی خواهر تهیونگی و با اعضا زندگی میکنی
رمان :وقتی خواهر تهیونگی و با اعضا زندگی میکنی
از زبون ات
از سر درد زیادی چشمام رو باز کردم که دیدم جونگ کوک یه میلی متریمه
جونگ کوک :صبح بخیر
ات :تو اینجا چیکار میکنی ؟
جونگ کوک:از دیشب چیزی یادت نمی یاد ؟
ات:نه دیشب اتفاقی افتاد
جونگ کوک : نه فقط من جلوی اعضا گفتم دوست پسرتم
ات:چه گوهی خوردی ؟
جونگ کوک : با بزرگترت درست حرف بزن
ات:باشه بابا لوس حالا بگو چی گفتی ؟اصلا تو چرا تو اتاق من خوابیدی ؟
جونگ کوک :دیشب مست بودی تهیونگ داشت دعوات میکرد منم پشتت در اومدم گفتم دوست پسرتم شبم پیشت خوابیدم فقط..
ات:فقط چی ؟
جونگ کوک :باهم کیس داشتیم
ات:چی؟!اصلا با چه اجازه ای گفتی دوست پسرمی ؟اصلا براچی منو بوسیدی؟
جونگ کوک : اولا تو اول منو بوسیدی دوماً تو مگه نگفتی منو دوست داری ؟
ات:نه دیگه دوست ندارم حسم بهت عوض شد فهمیدم همش الکی بود ببخشید که این حرفو زدم با وجود اینکه خودت دوست دختر داری
جونگ کوک :اما من ..
دیگه به ادامه ی حرفاش گوش ندادمو رفتم پایین همه تو سالن نشسته بودن معلوم بود صبحونشون رو خوردن یه نگاه به تهیونگ کردم که با حالت ترسناک
داشت نگام میکرد
ات:صبح بخیر (خجالت زده )
همه :صبح بخیر
تهیونگ :دیشب خوش گذشت ؟
ات:دیشب ؟
تهیونگ :آره دیگه البته چه سوالی یه من دارم میپرسم معلومه که خوش گذشته
جین :یااااا تهیونگ اذیتش نکن ات سوپ خماری میخوای برات درست کنم ؟
ات:نه مرسی
جین :ازدست تهیونگ ناراحت نشو میدونم جونگ کوک الکی گفت
جونگ کوک :الکی نگفتم خیلی هم واقعی گفتم
جین :چی ! من فکر کردم بخاطر اینکه تهیونگ اعصبانی بود گفتی
یهو جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبامو برداشت
جونگ کوک :مشخص نیست ؟بیا بریم
دستمو گرفت برد اتاقم
ات:معلوم هست چیکار میکنی ؟
چسبوندم به دیوار و شروع کرد به مک زدن لبم که حلش دادم دوباره اومد بیاد سمتم که نزاشتم
ات : چیکار داری میکنی ؟دیوونه شدی (ترسیده )
جونگ کوک :دوست دارم از وقتی که تو حستو بهم گفتی منم متوجه شدم که دوست دارم
ات: من نمیتونم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم اون موقع هم گفتم الان هم میخوام از اینجا برم میخوام برم آمریکا میخوام به دست و پاشون بیفتم تا دوباره قبولم کنن
جونگ کوک :اما..
ات:تو به آرزوت رسیدی بزار منم به خواستم برسم
از ٱتاق رفتم بیرونو رفتم سمت تهیونگ
ات:من تا آخر این هفته میرم آمریکا
تهیونگ :چطوری؟ (با پوزخند )
ات:یادت رفته ؟ما یه بابا و مامانم داریم حداقل اونا کمکم میکنن بجای اینکه زندانیم کنن
تهیونگ : بخاطر رفتارام میخوای بری ؟
ات:نه بخاطر خودم از امروز میرم دنبال کارای رفتنم گفتم بدونی
از زبون ات
از سر درد زیادی چشمام رو باز کردم که دیدم جونگ کوک یه میلی متریمه
جونگ کوک :صبح بخیر
ات :تو اینجا چیکار میکنی ؟
جونگ کوک:از دیشب چیزی یادت نمی یاد ؟
ات:نه دیشب اتفاقی افتاد
جونگ کوک : نه فقط من جلوی اعضا گفتم دوست پسرتم
ات:چه گوهی خوردی ؟
جونگ کوک : با بزرگترت درست حرف بزن
ات:باشه بابا لوس حالا بگو چی گفتی ؟اصلا تو چرا تو اتاق من خوابیدی ؟
جونگ کوک :دیشب مست بودی تهیونگ داشت دعوات میکرد منم پشتت در اومدم گفتم دوست پسرتم شبم پیشت خوابیدم فقط..
ات:فقط چی ؟
جونگ کوک :باهم کیس داشتیم
ات:چی؟!اصلا با چه اجازه ای گفتی دوست پسرمی ؟اصلا براچی منو بوسیدی؟
جونگ کوک : اولا تو اول منو بوسیدی دوماً تو مگه نگفتی منو دوست داری ؟
ات:نه دیگه دوست ندارم حسم بهت عوض شد فهمیدم همش الکی بود ببخشید که این حرفو زدم با وجود اینکه خودت دوست دختر داری
جونگ کوک :اما من ..
دیگه به ادامه ی حرفاش گوش ندادمو رفتم پایین همه تو سالن نشسته بودن معلوم بود صبحونشون رو خوردن یه نگاه به تهیونگ کردم که با حالت ترسناک
داشت نگام میکرد
ات:صبح بخیر (خجالت زده )
همه :صبح بخیر
تهیونگ :دیشب خوش گذشت ؟
ات:دیشب ؟
تهیونگ :آره دیگه البته چه سوالی یه من دارم میپرسم معلومه که خوش گذشته
جین :یااااا تهیونگ اذیتش نکن ات سوپ خماری میخوای برات درست کنم ؟
ات:نه مرسی
جین :ازدست تهیونگ ناراحت نشو میدونم جونگ کوک الکی گفت
جونگ کوک :الکی نگفتم خیلی هم واقعی گفتم
جین :چی ! من فکر کردم بخاطر اینکه تهیونگ اعصبانی بود گفتی
یهو جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبامو برداشت
جونگ کوک :مشخص نیست ؟بیا بریم
دستمو گرفت برد اتاقم
ات:معلوم هست چیکار میکنی ؟
چسبوندم به دیوار و شروع کرد به مک زدن لبم که حلش دادم دوباره اومد بیاد سمتم که نزاشتم
ات : چیکار داری میکنی ؟دیوونه شدی (ترسیده )
جونگ کوک :دوست دارم از وقتی که تو حستو بهم گفتی منم متوجه شدم که دوست دارم
ات: من نمیتونم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم اون موقع هم گفتم الان هم میخوام از اینجا برم میخوام برم آمریکا میخوام به دست و پاشون بیفتم تا دوباره قبولم کنن
جونگ کوک :اما..
ات:تو به آرزوت رسیدی بزار منم به خواستم برسم
از ٱتاق رفتم بیرونو رفتم سمت تهیونگ
ات:من تا آخر این هفته میرم آمریکا
تهیونگ :چطوری؟ (با پوزخند )
ات:یادت رفته ؟ما یه بابا و مامانم داریم حداقل اونا کمکم میکنن بجای اینکه زندانیم کنن
تهیونگ : بخاطر رفتارام میخوای بری ؟
ات:نه بخاطر خودم از امروز میرم دنبال کارای رفتنم گفتم بدونی
۱۷.۳k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.