زندگی جالب منpt4
پارت۴
با صدای الارم ساعتم بیدار شدم
هوفف مدرسه
تو جام قلت خوردم که از خواب بی خواب شدم
بلند شدمو صورتمو شستم
رفتم پایین صدا های مامانو میشنیدم
م ا.ت: اسموت لایک باتر...
داره چیکار میکنه؟
هندزفری گذاشته بود تو گوشش داشت صبحانه اماده میکردو میحونه
ا.ت: مامان؟مامان*داد
نخیر نمیشنوه
رفتم از پشت هندزفری رو از تو گوشش در اوردم
م ا.ت:داری چیکار میکنی ا.ت
ا.ت: دوساعت دارم صداتون میکنم
م ا.ت: دقیقا اون موقعی که تهیونگ داشت میخوند باید از گوشم میکشیدی بیرون
ا.ت: چی؟
م ا.ت: راستی عکس منتشر شده از منو بی تی اسو دیدی
ا.ت:عکس گرفتی؟
م ا.ت:مگه میشه نگرفت تو اینستا منتشر شده از تمام غذا هایی که برلشون سرو کردیم عکس گذاشتن
م ا.ت: میدونی چقد معروف شدم
هوف دلت خوشه مادر من
گوشیشو اوردو وارد اینستا شد
م ا.ت: ببین این عکسو خوده تهیونگ منتشر کرده منم تگ کرده
ا.ت: عاها دیدم
م ا.ت: نگا استوری های نامجونو
ا.ت: عاها
ا.ت:کافیه مامان من باید برم مدرسه
م ا.ت:عو راست میگی
گوشیشو کنار گذاشتو به کارش ادامه داد
رفتم لباس فرممو پوشیدم
ا.ت:مامان صبحانه حاضره؟
م ا.ت:اره بدو بیا
رفتم پایین
ا.ت:به به چه کردی
م ا.ت:راستی ا.ت امروزم میای رستوران؟
ا.ت: فکر کنم بتونم
یکم فکر کردم
ا.ت:اره میام
م ا.ت:خوبه
صبحانمو خوردم داشتم میرفتم
م ا.ت:صبر کن ا.ت من میرسونمت
ا.ت:باشه
یه چند مین صبر کردم که مامانم اومد م ا.ت:خیله خب بریم
ا.ت:اوهوم
سوار ماشین شدن راه افتادیم
فکر میکردم دیگه قیافشو نبینم اما تو تمام کوچه پس کوچه ها و خیابونا عکسش بود حتی مامانم جزو طرفداراشون بود
عجیب بود یه حس عجیبو غریبی بهم میداد انگار دوست داشتم دربارش بدونم
بی خیال افکارم شدم رسیدیم به مدرسه از ماشین پیاده شدم
ا.ت:ممنونم مامان
م ا.ت:به سلامت*لبخند
راهمو به طرف مدرسه کشیدم
وارد کلاسم شدم
چشمم به یئون خورد داشت به سرعت میومد طرفم
یئون: ا.ت ؟ ا.ت
رسید بهم نفس نفس میزد
ا.ت:چیشده
یئون: تو....تو دیشب اونجا بودی؟
ا.ت:کجا؟
ا.ت:یه نفس عمیق بکش بگو ببینم چی شده؟
یه نفس راحت کشید
یئون:تو دیشب دیدیش
ا.ت:کیو؟
یئون:ت.تهیونگو دیگه
ا.ت:واسه اون ننر انقد خودتو خسته کردی؟
یئون:باز تو شروع کردی؟
ات:اره دیدمشون
یئون:اون عکس منتشر شده از مامانتو bts اره؟
ا.ت:اوهوم
یئون:تو کجا بودی؟
ا.ت:من مدرسه بودم بعدشم اگه اونجا بودم بازم عکس نمیگرفتم
یئون:دختر تو عجب شانسی داری
ا.ت:منظورت شانس گنده؟
زد به بازوم
یئون:کاش منم اونجا بودم
ا.ت:تازه دیروز...
میخواستم قضیه پارکو براش بگم که گفتم بهتره نگم
یئون: دیروز چی؟
ا.ت:هیچی چیز مهمی نیست
یئون:حتی یه امضاهم ازشون نگرفتی؟
ات:نه
یئون: ولی خب بلاخره تونستی ببینیشون
ا.ت:این بدترین اتفاقی بود که زرام افتاد
یئون:خیله خب بیشتر از این کشش نمیدم عواقب خوبی نداره بریم بشینیم
ا.ت:خوبه که میدونی
رفتم رو میزم نشستم
شاید از نظرتون عجیب باشه
که من یه هیترمو یئون یه فن دو اتیشست ولی ما جدا از اینا دوستیم
پرش زمانی*
بلاخره کلاس تموم شد
یئون:ا.ت با هم بریم خونه؟
ا.ت:من باید برم رستوران پیش مامانم کمک میخواد
یئون:اها
یئون:خیله خب بای بای
بهاش دست تکون دادم یه تاکسی گرفتم به سمت رستوران
بعد چند مین رسیدم
پیاده شدم حساب کردم
وارد رستوران شدم
ا.ت:اوهه چقد شلوغه
حتما مامانم داره سخت جون میده
سریع رفتم سمت اشپزخونه
ا.ت:مامان من اومدم
م ا.ت:اومدی؟ زود باش لباساتو عوض کن کلی سفارش باید بگیری
ا.ت:چشم
رفتم کیفمو گذاشتم توی کمدو لباسای گارسونیو پوشیدم
یه دفترچه برداشتم تا سفارشا رو یاداشت برداری کنم
سراغ یه چند تا میز رفتمو سفرشاشونو با شماره میزشون نوشتم
چشم به مردی خورد که تنها نشسته بود و ماسک زده بود
رفتم طرفش
ا.ت:چیزی میخواین اقا
صورتشو طرفم کرد
...
اینجا بچه ها لباسا تکراریه
نظرتونو راجب فیک بگین✌😉
با صدای الارم ساعتم بیدار شدم
هوفف مدرسه
تو جام قلت خوردم که از خواب بی خواب شدم
بلند شدمو صورتمو شستم
رفتم پایین صدا های مامانو میشنیدم
م ا.ت: اسموت لایک باتر...
داره چیکار میکنه؟
هندزفری گذاشته بود تو گوشش داشت صبحانه اماده میکردو میحونه
ا.ت: مامان؟مامان*داد
نخیر نمیشنوه
رفتم از پشت هندزفری رو از تو گوشش در اوردم
م ا.ت:داری چیکار میکنی ا.ت
ا.ت: دوساعت دارم صداتون میکنم
م ا.ت: دقیقا اون موقعی که تهیونگ داشت میخوند باید از گوشم میکشیدی بیرون
ا.ت: چی؟
م ا.ت: راستی عکس منتشر شده از منو بی تی اسو دیدی
ا.ت:عکس گرفتی؟
م ا.ت:مگه میشه نگرفت تو اینستا منتشر شده از تمام غذا هایی که برلشون سرو کردیم عکس گذاشتن
م ا.ت: میدونی چقد معروف شدم
هوف دلت خوشه مادر من
گوشیشو اوردو وارد اینستا شد
م ا.ت: ببین این عکسو خوده تهیونگ منتشر کرده منم تگ کرده
ا.ت: عاها دیدم
م ا.ت: نگا استوری های نامجونو
ا.ت: عاها
ا.ت:کافیه مامان من باید برم مدرسه
م ا.ت:عو راست میگی
گوشیشو کنار گذاشتو به کارش ادامه داد
رفتم لباس فرممو پوشیدم
ا.ت:مامان صبحانه حاضره؟
م ا.ت:اره بدو بیا
رفتم پایین
ا.ت:به به چه کردی
م ا.ت:راستی ا.ت امروزم میای رستوران؟
ا.ت: فکر کنم بتونم
یکم فکر کردم
ا.ت:اره میام
م ا.ت:خوبه
صبحانمو خوردم داشتم میرفتم
م ا.ت:صبر کن ا.ت من میرسونمت
ا.ت:باشه
یه چند مین صبر کردم که مامانم اومد م ا.ت:خیله خب بریم
ا.ت:اوهوم
سوار ماشین شدن راه افتادیم
فکر میکردم دیگه قیافشو نبینم اما تو تمام کوچه پس کوچه ها و خیابونا عکسش بود حتی مامانم جزو طرفداراشون بود
عجیب بود یه حس عجیبو غریبی بهم میداد انگار دوست داشتم دربارش بدونم
بی خیال افکارم شدم رسیدیم به مدرسه از ماشین پیاده شدم
ا.ت:ممنونم مامان
م ا.ت:به سلامت*لبخند
راهمو به طرف مدرسه کشیدم
وارد کلاسم شدم
چشمم به یئون خورد داشت به سرعت میومد طرفم
یئون: ا.ت ؟ ا.ت
رسید بهم نفس نفس میزد
ا.ت:چیشده
یئون: تو....تو دیشب اونجا بودی؟
ا.ت:کجا؟
ا.ت:یه نفس عمیق بکش بگو ببینم چی شده؟
یه نفس راحت کشید
یئون:تو دیشب دیدیش
ا.ت:کیو؟
یئون:ت.تهیونگو دیگه
ا.ت:واسه اون ننر انقد خودتو خسته کردی؟
یئون:باز تو شروع کردی؟
ات:اره دیدمشون
یئون:اون عکس منتشر شده از مامانتو bts اره؟
ا.ت:اوهوم
یئون:تو کجا بودی؟
ا.ت:من مدرسه بودم بعدشم اگه اونجا بودم بازم عکس نمیگرفتم
یئون:دختر تو عجب شانسی داری
ا.ت:منظورت شانس گنده؟
زد به بازوم
یئون:کاش منم اونجا بودم
ا.ت:تازه دیروز...
میخواستم قضیه پارکو براش بگم که گفتم بهتره نگم
یئون: دیروز چی؟
ا.ت:هیچی چیز مهمی نیست
یئون:حتی یه امضاهم ازشون نگرفتی؟
ات:نه
یئون: ولی خب بلاخره تونستی ببینیشون
ا.ت:این بدترین اتفاقی بود که زرام افتاد
یئون:خیله خب بیشتر از این کشش نمیدم عواقب خوبی نداره بریم بشینیم
ا.ت:خوبه که میدونی
رفتم رو میزم نشستم
شاید از نظرتون عجیب باشه
که من یه هیترمو یئون یه فن دو اتیشست ولی ما جدا از اینا دوستیم
پرش زمانی*
بلاخره کلاس تموم شد
یئون:ا.ت با هم بریم خونه؟
ا.ت:من باید برم رستوران پیش مامانم کمک میخواد
یئون:اها
یئون:خیله خب بای بای
بهاش دست تکون دادم یه تاکسی گرفتم به سمت رستوران
بعد چند مین رسیدم
پیاده شدم حساب کردم
وارد رستوران شدم
ا.ت:اوهه چقد شلوغه
حتما مامانم داره سخت جون میده
سریع رفتم سمت اشپزخونه
ا.ت:مامان من اومدم
م ا.ت:اومدی؟ زود باش لباساتو عوض کن کلی سفارش باید بگیری
ا.ت:چشم
رفتم کیفمو گذاشتم توی کمدو لباسای گارسونیو پوشیدم
یه دفترچه برداشتم تا سفارشا رو یاداشت برداری کنم
سراغ یه چند تا میز رفتمو سفرشاشونو با شماره میزشون نوشتم
چشم به مردی خورد که تنها نشسته بود و ماسک زده بود
رفتم طرفش
ا.ت:چیزی میخواین اقا
صورتشو طرفم کرد
...
اینجا بچه ها لباسا تکراریه
نظرتونو راجب فیک بگین✌😉
۵۷.۸k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.