پارت ۱
به نام خالق هستی....
از زبان دخترک داستان:
سلام ا/ت هستم و این دفتر روزمرگی من هست قراره از این به بعد تمام لحظات زندگیم رو در این کتاب ثبت کنم؛ با ذوق جمله آخر داستان رو هم نوشت و به فکر نوشتن جمله ی بعدی شد
< خب من ۱۹ سالم هست و تنها پیش مادر بزرگم زندگی میکنم؛ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم زیاد تو خاطرات تلخم فرو نرم
من خونوادم رو از دست دادم و مادر بزرگم سرپرستی من رو به عهده گرفته نزدیگ محلمون کلاب جدیدی ساخته شده بخاطر بدن ورزیدم و خوش فرمم بهم درخواست کار دادن و این یک شروع جدید واسه زندگیم میشه صدای زنگ خونه اومد دفترچه رو زیر میز قرار دادم و از چشمی نگاهی به بیرون کردم مرد غربیه ای با کلاه زرد رنگی جلوی در بود کمی ترسو بودم بخاطر همین گلدون بغلمو نگاه کردم اگه قصد اذیت کردنم رو داشت تنها کار استفاده از اون بود چند ثانیه ای به گلدون خیره شدم که زنگ دوباره منو از تصورات شرم آورم جدا کرد درو باز کردم: بفرمایین
_منزل خانم شین؟ بله بفرمایین کارتونو بسته دستش رو جلوم دراز کرد و آدام داد بسته تون بفرمایین و بعد بدون مکثی از مکان مورد نظر دور شد با تعجب در رو بستم حتما برای مامانی بوده(به مامان بزرگش میگه) رفتم و کنار مبل بغل مامانی نشتم: مامانی از این بسته ی پستی چیزی میدونی لبخند مهربونشو مهمونم کرد و گفت بازش کن میفهمی اروم بازش کردم و... چیی این چیه؟ ا/ت نمیتونیم لا این درآمد زندگیمونو بچرخونیم منم یه کار تو شیرینی پزی این دور و ور پیدا کردم اینجوری میتونیم به کمک هم کاری انجام بدیم اینم لباس فرم جدیدته بهم زنگ زدن گفتن باید تهیه کنی نگام کرد و بعد از درآوردن لباسا یه جفت کفش بهم نشون داد اینم از طرف من برو بپوششون ببینم چجوریه
بوسه ای رو لپ مامانی زدم و سریع لباسارو ورداشتم و به اتاق خودم رفتم بعد از پوشیدنشون برگشتم و به تنها کسی که تو این دنیا دارم خودم رو نشون دادم و چند بار دور خودم چرخیدم خمدم در اومده بود بلند شد و محکم بغلش کردم خیلی دوست دارم مامانی... فردا باید یه روز سخت و تازه ای داشته باشیم بهتره بریم غذا بخوریم...
از زبان دخترک داستان:
سلام ا/ت هستم و این دفتر روزمرگی من هست قراره از این به بعد تمام لحظات زندگیم رو در این کتاب ثبت کنم؛ با ذوق جمله آخر داستان رو هم نوشت و به فکر نوشتن جمله ی بعدی شد
< خب من ۱۹ سالم هست و تنها پیش مادر بزرگم زندگی میکنم؛ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم زیاد تو خاطرات تلخم فرو نرم
من خونوادم رو از دست دادم و مادر بزرگم سرپرستی من رو به عهده گرفته نزدیگ محلمون کلاب جدیدی ساخته شده بخاطر بدن ورزیدم و خوش فرمم بهم درخواست کار دادن و این یک شروع جدید واسه زندگیم میشه صدای زنگ خونه اومد دفترچه رو زیر میز قرار دادم و از چشمی نگاهی به بیرون کردم مرد غربیه ای با کلاه زرد رنگی جلوی در بود کمی ترسو بودم بخاطر همین گلدون بغلمو نگاه کردم اگه قصد اذیت کردنم رو داشت تنها کار استفاده از اون بود چند ثانیه ای به گلدون خیره شدم که زنگ دوباره منو از تصورات شرم آورم جدا کرد درو باز کردم: بفرمایین
_منزل خانم شین؟ بله بفرمایین کارتونو بسته دستش رو جلوم دراز کرد و آدام داد بسته تون بفرمایین و بعد بدون مکثی از مکان مورد نظر دور شد با تعجب در رو بستم حتما برای مامانی بوده(به مامان بزرگش میگه) رفتم و کنار مبل بغل مامانی نشتم: مامانی از این بسته ی پستی چیزی میدونی لبخند مهربونشو مهمونم کرد و گفت بازش کن میفهمی اروم بازش کردم و... چیی این چیه؟ ا/ت نمیتونیم لا این درآمد زندگیمونو بچرخونیم منم یه کار تو شیرینی پزی این دور و ور پیدا کردم اینجوری میتونیم به کمک هم کاری انجام بدیم اینم لباس فرم جدیدته بهم زنگ زدن گفتن باید تهیه کنی نگام کرد و بعد از درآوردن لباسا یه جفت کفش بهم نشون داد اینم از طرف من برو بپوششون ببینم چجوریه
بوسه ای رو لپ مامانی زدم و سریع لباسارو ورداشتم و به اتاق خودم رفتم بعد از پوشیدنشون برگشتم و به تنها کسی که تو این دنیا دارم خودم رو نشون دادم و چند بار دور خودم چرخیدم خمدم در اومده بود بلند شد و محکم بغلش کردم خیلی دوست دارم مامانی... فردا باید یه روز سخت و تازه ای داشته باشیم بهتره بریم غذا بخوریم...
۱۲.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.