زیباترین عشق
#زیباترین_عشق
#پارت_9۹
دیانا _دلم سوخت اینقد ک ناناز خوابیده بود
رفتم بالا سرش نگاهی بهش کردم
یکم با موهاش ور رفتم دیدم ن بلند نمیشه بلند شدمو آروم قدمامو برداشتم ک برم بیرون ک یهو پرت شدم رو تخت
ارسلان دیوونه قلبم ریختتتت
ارسلان _خوشگلم؟
دیانا _چرا دروغ اره خیلی خوشگلی
ارسلان _میدونی با این نگاهایی ک داشتی بهم میکردی منم تونستم تورو ببینم فهمیدم ک چقدر تو زیبا بودییی
دیانا _😌، حالا چرا اینجوری منو کشوندی
ارسلان _چون میخوامستم بیای بغلم یکم با عشقم بخوابم
دیانا _الان
ارسلان _مگ ساعت چنده ؟
تازه ساعت نهه اگرم نبود ک نبود بیا
بغلم ببینم
دیانا _نچچچ
ارسلان _عههه؟
دیانا _منو کشوند سمت خودش گذاشت بغلش رو تخت
قیلفمو یجور کردم
ارسلان _اوخی نینی کوچولوی من
دیانا _ارسلاااان
ارسلان _باشه بابا
دیانا _ارسلان منو تو بغلش گرفته بود نگام میکرد و موهامو ناز میکرد
منم چشامو بسته بودم آخ ک چقد بغلشو دوص داشتم آرامش میداد ب وجودم و اصلا دوص نداشتم بلند شم
ارسلان هم هی بوسم میکرد هی موهامو ناز میکرد و هی بغلم میکرد
👗🌒👗🌒👗🌒👗🌒
نیکا _بعد خوردن صبحانه یکم رفتم حیات گشتم اینور اونور ک دیدم داداش زندایی دیانا اومد
اوففف سریع رفتم پشت درختا قائم شدم عوضی هی نیکا نیکا میکرد،
نمیدونم چرا یه لحظه رفتم تو فکر ب متین فک میکردم ب حرفاش
ولی اینگار دوص داشتم سریع هی برم پیشش یه ببینمش ب همین بهونه دیانا رفتم خونه ارسلان شون ازون جایی ک مامانم رفته بود با خاله و مامانم اینا خرید
زندایی دیانا نرفت زکی خیال باطل موده خونه منو و با داداش تنها بزاره و معرفی کنه من زرنگم باو بعد چند مین رسیدم خونه ارسلان شون اولدوز اومد پیشم و یکم حرف زدیم متین نبود لنتی دیانام ک اتاق ارسلان بود
من و اولدوز تا 1 ساعت با هم حرف زدیم و حیات رو دور زدیم ک در باز شد
متین اومد تو ماشینش یه دختر سوار شده بود چشام دوتا شد حرصم گرفتن میخواستم خودمو پرت کنم از یه جا ک اولدوز سریع رفت سمت ماشینه
اولدوز _Hey, amcamın kızı.
سلام دختر دایی
نیکا_ایگار فامیل بودن ب من چ داشتم میرفتم خونه وسایلمو بردارم برم رفتم اتاقی ک وسایلم توش بود و برداشتمشون از در داشتم میرفتم درو ک باز کردم متین جلو در بود
متین _نیکا کجا میری
نیکا _خونمون
متین _میمونی کارت داشتم
نیکا _لطفت برو کنار دیرمم شدههه
زدمش کنار و رفتم ولی ب آرزوم رسیدم دیدمش متین و
ولی خیالم راحت شد دختره ارتباط خاصی با متین نداره اوفف داشتم سکته میکردم ولی ی من چ اصلا
دیانا _صدای الارم گوشیم در اومد خواستم گوشیمو بردارم دست ارسلان دورن حلقه بود
ارسلان بزار گوشیمو بردارم
ارسلان _ول کن دیانا بخوای عزیزم
دیانا _اینقد هوا سرد بودو منو خواب بودم رفتم تو بغل گرم ارسلان و پتو رو انداختم رو خودم و دوباره خوابیدم
مامان دیانا _4 ساعت بود بیرون بودیم
نصف خربدامون انجام شد تو رسم اونا رسم بود ک کلا لباسای عروس و دوماد با خود خانواده دوماده
مامان ارسلان _دیگه بریم خونه جزئیات مونده ک بعدا با باباش ارسلان میایم میخریم فقط امشب دیانا خونمون فردا میبریم حموم تو و نیکا و نازین و زندایی دیاناو مامان محراب هم حاظر باشید
مامان دیانا _اوکی
خب بریم دیگه
1ساعت بعد
مامان ارسلان _رسیدیم و رفتم خونه دیانا هم خونمون بود اونجور ک اولدوز گفت ساعتای دو ظهر بود رفتم سری ب ارسلان شون بزنم
با در زدن رفتم داخل دیدم خوابیدن
نخواستم بیذارشون کنم ناهارش ن رو گذاشتمو رفتم اینجور بهتر بود
😂 😂 😂 😂 😂
ارسلان _گشنم بود دیه یکم تکون خوردم دیانا رو نخواستم بیدار کنم بوس غذا بینیم قلقلک میداد ک این الارم لنتی زده شد و دیانا بلند شد
عزیزم بخواب
دیانا _ن گشنمه
ارسلان _خب منم گشتم بود ولی نمیخواستم بیخورم تا بیدار شی
حالا ک بیدار شدی بلند شو عزیزم
دیانا _تو خواب بیداری بودم ارسلان سینی غذارو آورد گذاش رو تخت منم آروم میخوردم ک دیگه ب خودم اومدم و گفتن ارسلان کی اینارو آورده بنظرت
ارسلان _نمیدونم عزیزم
دیانا _آبرومون رفت
ارسلان _😂😂😂😂قربون ابروت
#پارت_9۹
دیانا _دلم سوخت اینقد ک ناناز خوابیده بود
رفتم بالا سرش نگاهی بهش کردم
یکم با موهاش ور رفتم دیدم ن بلند نمیشه بلند شدمو آروم قدمامو برداشتم ک برم بیرون ک یهو پرت شدم رو تخت
ارسلان دیوونه قلبم ریختتتت
ارسلان _خوشگلم؟
دیانا _چرا دروغ اره خیلی خوشگلی
ارسلان _میدونی با این نگاهایی ک داشتی بهم میکردی منم تونستم تورو ببینم فهمیدم ک چقدر تو زیبا بودییی
دیانا _😌، حالا چرا اینجوری منو کشوندی
ارسلان _چون میخوامستم بیای بغلم یکم با عشقم بخوابم
دیانا _الان
ارسلان _مگ ساعت چنده ؟
تازه ساعت نهه اگرم نبود ک نبود بیا
بغلم ببینم
دیانا _نچچچ
ارسلان _عههه؟
دیانا _منو کشوند سمت خودش گذاشت بغلش رو تخت
قیلفمو یجور کردم
ارسلان _اوخی نینی کوچولوی من
دیانا _ارسلاااان
ارسلان _باشه بابا
دیانا _ارسلان منو تو بغلش گرفته بود نگام میکرد و موهامو ناز میکرد
منم چشامو بسته بودم آخ ک چقد بغلشو دوص داشتم آرامش میداد ب وجودم و اصلا دوص نداشتم بلند شم
ارسلان هم هی بوسم میکرد هی موهامو ناز میکرد و هی بغلم میکرد
👗🌒👗🌒👗🌒👗🌒
نیکا _بعد خوردن صبحانه یکم رفتم حیات گشتم اینور اونور ک دیدم داداش زندایی دیانا اومد
اوففف سریع رفتم پشت درختا قائم شدم عوضی هی نیکا نیکا میکرد،
نمیدونم چرا یه لحظه رفتم تو فکر ب متین فک میکردم ب حرفاش
ولی اینگار دوص داشتم سریع هی برم پیشش یه ببینمش ب همین بهونه دیانا رفتم خونه ارسلان شون ازون جایی ک مامانم رفته بود با خاله و مامانم اینا خرید
زندایی دیانا نرفت زکی خیال باطل موده خونه منو و با داداش تنها بزاره و معرفی کنه من زرنگم باو بعد چند مین رسیدم خونه ارسلان شون اولدوز اومد پیشم و یکم حرف زدیم متین نبود لنتی دیانام ک اتاق ارسلان بود
من و اولدوز تا 1 ساعت با هم حرف زدیم و حیات رو دور زدیم ک در باز شد
متین اومد تو ماشینش یه دختر سوار شده بود چشام دوتا شد حرصم گرفتن میخواستم خودمو پرت کنم از یه جا ک اولدوز سریع رفت سمت ماشینه
اولدوز _Hey, amcamın kızı.
سلام دختر دایی
نیکا_ایگار فامیل بودن ب من چ داشتم میرفتم خونه وسایلمو بردارم برم رفتم اتاقی ک وسایلم توش بود و برداشتمشون از در داشتم میرفتم درو ک باز کردم متین جلو در بود
متین _نیکا کجا میری
نیکا _خونمون
متین _میمونی کارت داشتم
نیکا _لطفت برو کنار دیرمم شدههه
زدمش کنار و رفتم ولی ب آرزوم رسیدم دیدمش متین و
ولی خیالم راحت شد دختره ارتباط خاصی با متین نداره اوفف داشتم سکته میکردم ولی ی من چ اصلا
دیانا _صدای الارم گوشیم در اومد خواستم گوشیمو بردارم دست ارسلان دورن حلقه بود
ارسلان بزار گوشیمو بردارم
ارسلان _ول کن دیانا بخوای عزیزم
دیانا _اینقد هوا سرد بودو منو خواب بودم رفتم تو بغل گرم ارسلان و پتو رو انداختم رو خودم و دوباره خوابیدم
مامان دیانا _4 ساعت بود بیرون بودیم
نصف خربدامون انجام شد تو رسم اونا رسم بود ک کلا لباسای عروس و دوماد با خود خانواده دوماده
مامان ارسلان _دیگه بریم خونه جزئیات مونده ک بعدا با باباش ارسلان میایم میخریم فقط امشب دیانا خونمون فردا میبریم حموم تو و نیکا و نازین و زندایی دیاناو مامان محراب هم حاظر باشید
مامان دیانا _اوکی
خب بریم دیگه
1ساعت بعد
مامان ارسلان _رسیدیم و رفتم خونه دیانا هم خونمون بود اونجور ک اولدوز گفت ساعتای دو ظهر بود رفتم سری ب ارسلان شون بزنم
با در زدن رفتم داخل دیدم خوابیدن
نخواستم بیذارشون کنم ناهارش ن رو گذاشتمو رفتم اینجور بهتر بود
😂 😂 😂 😂 😂
ارسلان _گشنم بود دیه یکم تکون خوردم دیانا رو نخواستم بیدار کنم بوس غذا بینیم قلقلک میداد ک این الارم لنتی زده شد و دیانا بلند شد
عزیزم بخواب
دیانا _ن گشنمه
ارسلان _خب منم گشتم بود ولی نمیخواستم بیخورم تا بیدار شی
حالا ک بیدار شدی بلند شو عزیزم
دیانا _تو خواب بیداری بودم ارسلان سینی غذارو آورد گذاش رو تخت منم آروم میخوردم ک دیگه ب خودم اومدم و گفتن ارسلان کی اینارو آورده بنظرت
ارسلان _نمیدونم عزیزم
دیانا _آبرومون رفت
ارسلان _😂😂😂😂قربون ابروت
۵۱.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.