چشمای قشنگ تو
#part80
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
اون شبم تموم شد صبح با انرژی بیدار شدم رفتم دستو صورتمو شستم یه لباس درست تنم کردم
راستش امید جدیدی به زندگی پیدا کردم
شاید بخاطر این اتفاقات اخیره
رفتم پایین
همه نشسته بودن روی کاناپه ها و باهم حرف میزدن با صدای پاهام همه برگشتن و بهم سلام دادن
منم بهشون سلام کردم
به همگی نگاه کردم ولی ارسلانو ندیدم خواستم چیزی بگم که
مهناز:دیانا برو آشپزخونه صبحانت رو میزه
دیانا:باشه مرسی وارد اشپزخونه شدمو ارسلانو دیدم مشغول خوردن بود متوجه من نشد وای قیافش خیلی خنده دار بود گوشیمو از جیبم برداشتمو ازش فیلم گرفتم داشتن بهش آروم میخندیدم که برگشت
ارسلان:دارییی چیکار میکنیییی
دیانا:واییییی🤣🤣🤣🤣
ارسلان:گوشیتو بدع بهمممم
دیانا:نه نه
ارسلان:دیاناااا
دیانا:نه عشخم این پیشم میمونه🤣
ارسلان:دیانا به خدا دستم بهت برسه میکشمت
دیانا:تو این کارو نمیکنی
ارسلان:میکنم
دیانا:نمیکنی
ارسلان:میگم میکنممم
دیانا:نه نمیکنی
ارسلان:میکنم
دیانا:نمیکنییی
ارسلان:دارم میگم میکنممم قبول کن
دیانا:نچ من لجباز تر از این حرفام!
ارسلان:باشه پس بچرخ تا بچرخیم
دیانا:باشهههه
ارسلان:بیا بشین صبحانتو بخور
دیانا:کجا؟
ارسلان:بیرون کار دارم
دیانا:اها
#ارسلان
دلم میخواست هرچی زودتر به دیانا بگم ولی نمیشد رفتم پیش ممد که ازش مشورت بگیرم...
سوار ماشین شدم و راه افتادم
ممد:به به ارسلان خان یادی از ما کردی؟
ارسلان:ما که همیشه به یادتیم
ممد:بله بله حالا حالت خوبه؟
ارسلان:آره مرسی واقعا ممنون که کمک کردی
ممد:خواهش داداش بگو چی شده
ارسلان:راستش از دیانا خوشم اومده.... میخوام بهش بگم امااا نمیشه
ممد:ارسلان تا کی میخوای بگی نمیتونم بگم باور کن زود دیر میشه
ارسلان:بنظرت چطوری بگم؟
ممد:بر دار ببرش بیرون یدفعه بهش بگو چون کم کم بگی گند میخوره توش تحربشو دارم..
ارسلان:هعی
ممد:....
ارسلان:از پانیذ چه خبر؟
ممد:سلامتی هیچی والا
ارسلان:پاشید بیاین خونمون دیگه
ممد:چشم ایشالله خونه ی تو دیانا
ارسلان:اععع
ممد:بله
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
اون شبم تموم شد صبح با انرژی بیدار شدم رفتم دستو صورتمو شستم یه لباس درست تنم کردم
راستش امید جدیدی به زندگی پیدا کردم
شاید بخاطر این اتفاقات اخیره
رفتم پایین
همه نشسته بودن روی کاناپه ها و باهم حرف میزدن با صدای پاهام همه برگشتن و بهم سلام دادن
منم بهشون سلام کردم
به همگی نگاه کردم ولی ارسلانو ندیدم خواستم چیزی بگم که
مهناز:دیانا برو آشپزخونه صبحانت رو میزه
دیانا:باشه مرسی وارد اشپزخونه شدمو ارسلانو دیدم مشغول خوردن بود متوجه من نشد وای قیافش خیلی خنده دار بود گوشیمو از جیبم برداشتمو ازش فیلم گرفتم داشتن بهش آروم میخندیدم که برگشت
ارسلان:دارییی چیکار میکنیییی
دیانا:واییییی🤣🤣🤣🤣
ارسلان:گوشیتو بدع بهمممم
دیانا:نه نه
ارسلان:دیاناااا
دیانا:نه عشخم این پیشم میمونه🤣
ارسلان:دیانا به خدا دستم بهت برسه میکشمت
دیانا:تو این کارو نمیکنی
ارسلان:میکنم
دیانا:نمیکنی
ارسلان:میگم میکنممم
دیانا:نه نمیکنی
ارسلان:میکنم
دیانا:نمیکنییی
ارسلان:دارم میگم میکنممم قبول کن
دیانا:نچ من لجباز تر از این حرفام!
ارسلان:باشه پس بچرخ تا بچرخیم
دیانا:باشهههه
ارسلان:بیا بشین صبحانتو بخور
دیانا:کجا؟
ارسلان:بیرون کار دارم
دیانا:اها
#ارسلان
دلم میخواست هرچی زودتر به دیانا بگم ولی نمیشد رفتم پیش ممد که ازش مشورت بگیرم...
سوار ماشین شدم و راه افتادم
ممد:به به ارسلان خان یادی از ما کردی؟
ارسلان:ما که همیشه به یادتیم
ممد:بله بله حالا حالت خوبه؟
ارسلان:آره مرسی واقعا ممنون که کمک کردی
ممد:خواهش داداش بگو چی شده
ارسلان:راستش از دیانا خوشم اومده.... میخوام بهش بگم امااا نمیشه
ممد:ارسلان تا کی میخوای بگی نمیتونم بگم باور کن زود دیر میشه
ارسلان:بنظرت چطوری بگم؟
ممد:بر دار ببرش بیرون یدفعه بهش بگو چون کم کم بگی گند میخوره توش تحربشو دارم..
ارسلان:هعی
ممد:....
ارسلان:از پانیذ چه خبر؟
ممد:سلامتی هیچی والا
ارسلان:پاشید بیاین خونمون دیگه
ممد:چشم ایشالله خونه ی تو دیانا
ارسلان:اععع
ممد:بله
۲.۲k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.