╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³
جونگ کوک میکروفونی که توی دستش بود رو به دهنش نزدیک کرد و گفت:پارک یونا با من قرار میزاری؟
خیلی وقت بود میخواستم اینو بهت بگم،اما هی با خودم میگفتم من به اندازه ای نیستم که با تو قرار بزارم
اون آبروی منو توی کل دبیرستان برد،با عصبانیت به سمتش رفتم و میکروفون رو از توی دستش کشیدم و گفتم:تو چی فکر کردی،من دلم برات میسوخت باهات مهربون بودم،فکر کردی هرکی باهات مهربونه دوست داره؟
صدای خنده همه توی حیاط پیچید
قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد،سرشو انداخت پایین و به سمت در خروجی دبیرستان دوید.
بورا خندید و گفت:خب از دست یکیش راحت شدی
سرمو یه سمتشون چرخوندم و گفتم:کار شما بود؟
آری سرشو تکون داد و گفت:اره،مگه چیه؟
____
یه هفته بود جونگ کوک نمیومد دبیرستان،نباید اونجوری سرش داد میزدم.
از کلاس خارج شدم،داشتم توی سالن قدم میزدم که یهو چشمم خورد به جونگ کوک.
سریع وارد کلاس شدم،یواش سرمو از در کلاس آوردم بیرون.
جلوی در دفتر مدیر ایستاده بود و پرونده ش توی دستاش بود،مادر و پدرش از دفتر خارج شدن و به سمت در خروجی رفتن.
به سمت دفتر رفتم و در زدم
_بفرمایید تو
وارد دفتر شدم و گفتم:ببخشید پدر و مادر جئون جونگ کوک چرا اومده بودن؟
بلند شد و همینطور که داشت پرونده ها رو توی قفسه میزاشت گفت:اومده بودن پرونده شو بگیرن،میخوان از این شهر برن
تشکر کردم و از دفتر خارج شدم،همش تقصیر منه،حتما خیلی ناراحت شده...
____
امسال دوازدهمم و سال آخرمه،کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم.
الان سه ماه بود که مادر بزرگم فوت شده بود و من تنهای تنها شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و از خونه خارج شدم،چون امروز روز اول مدرسهست خیابون ها خیلی شلوغ شده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³
جونگ کوک میکروفونی که توی دستش بود رو به دهنش نزدیک کرد و گفت:پارک یونا با من قرار میزاری؟
خیلی وقت بود میخواستم اینو بهت بگم،اما هی با خودم میگفتم من به اندازه ای نیستم که با تو قرار بزارم
اون آبروی منو توی کل دبیرستان برد،با عصبانیت به سمتش رفتم و میکروفون رو از توی دستش کشیدم و گفتم:تو چی فکر کردی،من دلم برات میسوخت باهات مهربون بودم،فکر کردی هرکی باهات مهربونه دوست داره؟
صدای خنده همه توی حیاط پیچید
قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد،سرشو انداخت پایین و به سمت در خروجی دبیرستان دوید.
بورا خندید و گفت:خب از دست یکیش راحت شدی
سرمو یه سمتشون چرخوندم و گفتم:کار شما بود؟
آری سرشو تکون داد و گفت:اره،مگه چیه؟
____
یه هفته بود جونگ کوک نمیومد دبیرستان،نباید اونجوری سرش داد میزدم.
از کلاس خارج شدم،داشتم توی سالن قدم میزدم که یهو چشمم خورد به جونگ کوک.
سریع وارد کلاس شدم،یواش سرمو از در کلاس آوردم بیرون.
جلوی در دفتر مدیر ایستاده بود و پرونده ش توی دستاش بود،مادر و پدرش از دفتر خارج شدن و به سمت در خروجی رفتن.
به سمت دفتر رفتم و در زدم
_بفرمایید تو
وارد دفتر شدم و گفتم:ببخشید پدر و مادر جئون جونگ کوک چرا اومده بودن؟
بلند شد و همینطور که داشت پرونده ها رو توی قفسه میزاشت گفت:اومده بودن پرونده شو بگیرن،میخوان از این شهر برن
تشکر کردم و از دفتر خارج شدم،همش تقصیر منه،حتما خیلی ناراحت شده...
____
امسال دوازدهمم و سال آخرمه،کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم.
الان سه ماه بود که مادر بزرگم فوت شده بود و من تنهای تنها شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و از خونه خارج شدم،چون امروز روز اول مدرسهست خیابون ها خیلی شلوغ شده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۶.۹k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.