نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۲۲
بهسمت وان پرتم کرد ...وقتی افتادم کمرم بد جورخورد به لبه ی وان ،از شدت درد چشمام رو رو هم گذاشتم و فقط منتظردرد فرو رفتن چاقو در بدنم بود که یهو صدای باز شدن در حمام اومد .به سمت در نگاه جونگکوک بود .مرده وقتی جونگکوک رو دید هول شد و خواست از پنجره فرار کنه ولی جونگکوک جلوش رو گرفت ....
جونگکوک اون یارو رو دستگیر کرد و برد ،سعی کردم پاشم ولی موقعی که ایستادم دردی نسبتا شدیدی توی کمرم احساس کردم ولی با خودم گفتم که چیزی نیست .
"ویو تهیونگ "
چند ساعتی از دستگیری اون مرد میگذشت همه توی خونه بودیم که در خونه به صدا در اومد:
جونگکوک: من باز میکنم ....(خواست بره در و باز کنه)
ا/ت:نه تو بشین من میرم
بعد از چند دقیقه ا/ت با یه پسر و یه دختر وارد خونه شد .پسره بهش میخورد که دوروبر سن۲۰و ۱۹ باشه دختره هم انگاری ۱۵ یا ۱۴ سالش بود که یه دختر بعد از همشون وارد خونه شد .
با ورود اونایهو جونگکوک از جاش بلند شد و با پسره دست داد و به اون دختر کوچولو هم یه نگاه ریزی کرد و شروع به حرف زدن باهاشون کرد ....
موقع شام بود که همه دور میز جمع بودیم ،ا/ت انگار زیاد حالش خوب نبود .
کیم جون:راستی خواهر شنیدم یه نفر اومده بود خونه!راسته؟
ا/ت:آره ....ولی اتفاق خاصی نیوفتاد نگران نباش
میون:حتما جونگکوک هیونگ دستگیرش کرده درسته؟
جونگکوک:هع...(خنده)
تو میز شام حس خیلی عجیبی داشتم. اونا داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن ،دیدن همچین صحنه ی برای من عجیب و جالب بود .من تمام عمرم رو تنها غذا خوردم !شاید یکی دوبار با خانوادم ولی اون موقع ها هم اصل حرفی بینمون رد و بدل نمیشد .پدرم آدم جدی بود و مادرم هم زیاد کل کل کردن و حرف زدن رو دوست نداشت یه جورایی جدی و مغرور بود ،اخرین بار که باهاشون غذا خوردم مال ۱۵ سالگیمه ،اونم واسه تولدم!
مشغول غذا خوردن بودم که :
ا/ت:ارباب چرا شما اصلا حرف نمیزنید ؟
تهیونگ: در اصل چیزی راجبش نیست که بخوام دربارش حرف بزنم (لبخند)
کیم جون:راستی آقای کیم حالتون خوبه ؟
تهیونگ: خوبم ممنون بابت بپرسیدن !
میون:ولی انصافن ادم جذابی به نظر میاین چرا نقاب میزنید؟
کیم جون: خفه شو ...(با آرنج به میون میزنه و زیر لبی اینو میگه)
تهیونگ: خب من....
ادامه دارد
#پارت۲۲
بهسمت وان پرتم کرد ...وقتی افتادم کمرم بد جورخورد به لبه ی وان ،از شدت درد چشمام رو رو هم گذاشتم و فقط منتظردرد فرو رفتن چاقو در بدنم بود که یهو صدای باز شدن در حمام اومد .به سمت در نگاه جونگکوک بود .مرده وقتی جونگکوک رو دید هول شد و خواست از پنجره فرار کنه ولی جونگکوک جلوش رو گرفت ....
جونگکوک اون یارو رو دستگیر کرد و برد ،سعی کردم پاشم ولی موقعی که ایستادم دردی نسبتا شدیدی توی کمرم احساس کردم ولی با خودم گفتم که چیزی نیست .
"ویو تهیونگ "
چند ساعتی از دستگیری اون مرد میگذشت همه توی خونه بودیم که در خونه به صدا در اومد:
جونگکوک: من باز میکنم ....(خواست بره در و باز کنه)
ا/ت:نه تو بشین من میرم
بعد از چند دقیقه ا/ت با یه پسر و یه دختر وارد خونه شد .پسره بهش میخورد که دوروبر سن۲۰و ۱۹ باشه دختره هم انگاری ۱۵ یا ۱۴ سالش بود که یه دختر بعد از همشون وارد خونه شد .
با ورود اونایهو جونگکوک از جاش بلند شد و با پسره دست داد و به اون دختر کوچولو هم یه نگاه ریزی کرد و شروع به حرف زدن باهاشون کرد ....
موقع شام بود که همه دور میز جمع بودیم ،ا/ت انگار زیاد حالش خوب نبود .
کیم جون:راستی خواهر شنیدم یه نفر اومده بود خونه!راسته؟
ا/ت:آره ....ولی اتفاق خاصی نیوفتاد نگران نباش
میون:حتما جونگکوک هیونگ دستگیرش کرده درسته؟
جونگکوک:هع...(خنده)
تو میز شام حس خیلی عجیبی داشتم. اونا داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن ،دیدن همچین صحنه ی برای من عجیب و جالب بود .من تمام عمرم رو تنها غذا خوردم !شاید یکی دوبار با خانوادم ولی اون موقع ها هم اصل حرفی بینمون رد و بدل نمیشد .پدرم آدم جدی بود و مادرم هم زیاد کل کل کردن و حرف زدن رو دوست نداشت یه جورایی جدی و مغرور بود ،اخرین بار که باهاشون غذا خوردم مال ۱۵ سالگیمه ،اونم واسه تولدم!
مشغول غذا خوردن بودم که :
ا/ت:ارباب چرا شما اصلا حرف نمیزنید ؟
تهیونگ: در اصل چیزی راجبش نیست که بخوام دربارش حرف بزنم (لبخند)
کیم جون:راستی آقای کیم حالتون خوبه ؟
تهیونگ: خوبم ممنون بابت بپرسیدن !
میون:ولی انصافن ادم جذابی به نظر میاین چرا نقاب میزنید؟
کیم جون: خفه شو ...(با آرنج به میون میزنه و زیر لبی اینو میگه)
تهیونگ: خب من....
ادامه دارد
۹.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.