اون شبو با نونا و فلیکس به رستوران رفتیم و یه جشن کوچیک گرفتیم

𝕡𝕒𝕣𝕥¹⁵

اون شبو با نونا و فلیکس به رستوران رفتیم و یه جشن کوچیک گرفتیم!
"چند روز بعد"
خیلی وقته ک به هان عادت کردم و دارم بهش علاقه پیدا میکنم!
(ویو صبح)
از خواب بیدار شدم ولی هان کنارم نبود! رفتم پایین!
+صبح بخیر! هاااان؟!
صدایی نشنیدم،یه کوچولو گشتم اما نبود،تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم!
بوققق
×سلام بیبی
+کجایی تو؟
×ببخشید کار مهمی بود مجبور شدم بیام کمپانی! خواستم بیدارت کنم اما دیدم آنقدر ناز خوابیدی نشد!
+باشه! حالا کی میای؟
×احتمالا شب! اگ شب میترسی میتونی بری پیش نونا!
+باشه ،زود برگرد!
×مواظب خودت باش!
تلفنو قطع کردم و رفتم صبحونه بخورم!
چقدر دلم درد میکرد! شاید به خاطر اینه ک دیشب زیاد تنقلات خوردم!
رفتم دنبال یه چیزی بگردم تا بخورم، ولی هر کدوم یه حالی بهم دست می‌داد!
تا اینکه یهو کنترلم رو از دست دادمو....
+وایی یعنی چی؟ آخه چرا این چند وقت اینقدر حالم به هم میخوره؟ هان بهم گفت اینقدر نخورما! از همون موقع تا الان اینطوریم!
هیچ کدوم از غذا ها برام جالب نبود پس تصمیم گرفتم برم خونه نونا!
پس لباسمو پوشیدم و به راه افتادم!
تاکسی گرفتم و سوار شدم، تاکسی تقریبا تند میرفت و این باعث می‌شد سرگیجه بگیرم! اما این سرگیجه عادی نبود و یهو!
+آخخخخ
دیدگاه ها (۰)

𝕡𝕒𝕣𝕥1⁶چشمامو باز کردم!+من کجام؟ آخ....دلم!&آروم باشین!+مم چر...

𝕡𝕒𝕣𝕥¹⁷_سلام مامان بچم(پوزخند)اون کنارم نشسته بود و به بیرون ...

𝕡𝕒𝕣𝕥¹⁴"ات"با درد شدیدی از زیر دلم از خواب بیدار شدم!وایی نع ...

ρꪖ𝕣𝕥¹³ داخل کامتا می زارم💜🫀

دیدار اول ..

دختری که آرزو داشت

"شراب سرخ" Part: ⁹ویو جناکای اروم‌ اومد سمتم و کنارم‌ نشست ....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط