پارت
پارت ۳۷
خانم وکیل
از خواب بیدار شدم ، هوا تاریک بود ، نگاهم به بدن لختم افتاد، لباس نداشتم.... سرم درد میکرد ، نگاهی به اطراف اتاقی که تاریک بود کردم...پنجره باز بود، تا خواستم نگاهم رو بگیرم دقیقا از همون پنجره یکنفر وارد شد هیچیز معلوم نیود اما ..تویه اون تاریکی چاقویی دیده میشد....چاقوی خونی،...تویه دستش ...همون...همون انگشتری بود که پیدا کرده بودم....
±ک... کی هستی؟..
جوابی نداد ، فقط جلوتر اومد ، از ترس عقب تر رفتم ، ایندفعه ترسیده فریاد کشیدم
±بهت میگم کی هستی ؟
جلوتر اومد ، روی زمین رو که نگاه کردم رد پای خونیش وجود داشت که توجهم رو جلب کرد ، دقیقاً... دقیقاً همون رد پاهایی بودن که تویه خونهی یون سه بود...
صبر کن...اینجا...اینجا که...اصلا...هتل نیست!...
من...من تویه خونه ی یون سه چیکار میکنم؟
اون فرد همینطور داشت جلوتر میومد ، نگاهم رو به دور بر چرخوندم تا بلکه چیزی پیدا کنم که مانع جلوتر اومدنش شه..
با دیدن گلدون شیشه ای سریع برداشتمش و روی زمین کوبوندمش ، تکه ای از شیشه یا تیز رو برداشتم و به سمتش گرفتم
±نه..نه نیا جلو...
گفتم...اما اون انگار نمیشنید
±بهت میگم نیا جلو وگرنه میکشمت...
بازهم نایستاد ،انقدری جلو اومد که با شیشه ی تویه دستم فقط چند سانت فاصله داشتم....
طی یه حرکت ناگهانی دستم رو گرفت و شیشه ی تویه دستم رو به قفسه سینش فشرد ، نگاه ترسیدم به دست زخمیش افتاد ، شیشه رو بیشتر تویه قلبش فرو کرد و با نفس نفس های بریده شدش گفت:
_نه...ولت..میکنم...نه میزارم....از...دستم....در بری...
و همینکه میخواست چاقو را در شکمم بزند با جیغی از خواب پریدم ...
خانم وکیل
از خواب بیدار شدم ، هوا تاریک بود ، نگاهم به بدن لختم افتاد، لباس نداشتم.... سرم درد میکرد ، نگاهی به اطراف اتاقی که تاریک بود کردم...پنجره باز بود، تا خواستم نگاهم رو بگیرم دقیقا از همون پنجره یکنفر وارد شد هیچیز معلوم نیود اما ..تویه اون تاریکی چاقویی دیده میشد....چاقوی خونی،...تویه دستش ...همون...همون انگشتری بود که پیدا کرده بودم....
±ک... کی هستی؟..
جوابی نداد ، فقط جلوتر اومد ، از ترس عقب تر رفتم ، ایندفعه ترسیده فریاد کشیدم
±بهت میگم کی هستی ؟
جلوتر اومد ، روی زمین رو که نگاه کردم رد پای خونیش وجود داشت که توجهم رو جلب کرد ، دقیقاً... دقیقاً همون رد پاهایی بودن که تویه خونهی یون سه بود...
صبر کن...اینجا...اینجا که...اصلا...هتل نیست!...
من...من تویه خونه ی یون سه چیکار میکنم؟
اون فرد همینطور داشت جلوتر میومد ، نگاهم رو به دور بر چرخوندم تا بلکه چیزی پیدا کنم که مانع جلوتر اومدنش شه..
با دیدن گلدون شیشه ای سریع برداشتمش و روی زمین کوبوندمش ، تکه ای از شیشه یا تیز رو برداشتم و به سمتش گرفتم
±نه..نه نیا جلو...
گفتم...اما اون انگار نمیشنید
±بهت میگم نیا جلو وگرنه میکشمت...
بازهم نایستاد ،انقدری جلو اومد که با شیشه ی تویه دستم فقط چند سانت فاصله داشتم....
طی یه حرکت ناگهانی دستم رو گرفت و شیشه ی تویه دستم رو به قفسه سینش فشرد ، نگاه ترسیدم به دست زخمیش افتاد ، شیشه رو بیشتر تویه قلبش فرو کرد و با نفس نفس های بریده شدش گفت:
_نه...ولت..میکنم...نه میزارم....از...دستم....در بری...
و همینکه میخواست چاقو را در شکمم بزند با جیغی از خواب پریدم ...
- ۱.۳k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط