ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۸۸
جیمین : نمیدونم... شاید فعلا که هیچی بهم نگفته و اگه باشه
هم..فك نكنم خودش بدونه..واقعا نمیدونم..
نیکول با تحقیر و حرص گفت: فك نكردي اگه باردار باشه و بفهمه از غیض و تنهایی بچه رو سقط کنه؟
جیمین گرفته گفت نمیکرد
نيكول : جيمین
جیمین محکم .گفت میشناسمش... نمیکرد.
بغض کردم منو خوب شناخته.. نمینداختمش.. اصلا نمیتونستم
فرد گنگ :گفت واسه همین اون حرفو میزد
جيمین : كدوم حرف؟
فرد اون شب که تو پارک بود گفتی دیروقته و حالش خوب نیست برو پیشش و ببرش خونه یه چیزایی گفت..مستقیم نه ولی میگفت جیمز رفته که خبري رو نشنوعه..منم اصلا نمیدونستم چه خبري رو ميگه..
قلبم ریخت. حس کردم دارم خفه میشم.. گفت. اون شب که گفتی؟
جیمین. اینجا بود؟ تو همین شهر؟ نگام میکرد؟ اشك تو چشمام جمع شد..
اون به فرد گفته بود من تو پارکم و حالم خوب نیست. اون فرد رو فرستاده بود پیشم تا ارومم کنه... اشکم روي صورت شوکه و بهت زده ام جاري شد..
اون مراقبم بود.. تنهام نذاشته بود..رهام نکرده بود..
فقط .. از دور نگام میکرد..
دستمو به دهنم گرفتم تا صدايي ازم خارج نشه.. اخه چرا؟
داشتم از بهت و شوک همزمان خفه میشدم جيمین
هیچ وقت قابل پیش بینی نیست..
فرد- فك كرده رفتي تا خبر بارداریشو نشنوي..
نیکول -اگه- باردار بود حداقل به من میگفت..
جیمز مشوش گفت: هیچی نگین.. بهش فشار نیارین.. و تلخ گفت بریم ناراحت میشه. خیلی تنهاش گذاشتیم
و در بالکن رو باز کرد. تند تلفن رو گذاشتم و رفتم سراغ چایی
اما تو دلم اتیشی به پا بود. يه لذتي در عين درد تو دلم میدرخشید و داشت تو دلم جوونه میزد. اومدن بیرون
گرفته گفتم چاییجیمین خسته و گرفته گفت: نمیخواد برن یه جاي ديگه چايي بخورن..من خسته ام..
برگشتم نگاش کرد. فرد ابرو بالا انداخت و گفت:عه عه عه..عجب حيوانيه..داري بيرونمون ميكني؟ جيمین : قيقا... نيكول خوب خسته است...بیا.. فرد با حرص گفت: نکبت و دوتایی رفتن سمت در
رفتم جلو و گفتم: خدافظ بچه ها.. مرسي..مواظب خودتون
باشين. فرد تو هم همین طور. نیکول گونه مو بوسید و گفت: خدافظ عزیزم... و رفتن نفس عميقي کشيدم.
جیمز پشت سرم دستشو جلو آورد و در رو بست و اروم و عمیق گفت: خيلي خسته ام... خيلي..اونقدر كه حتي فكرشو نكني.. با غم سر کج کردم و نگاش کردم صورت گرفته و حال ندارش حرفشو تایید میکرد.
الهي بميرم.. دلم گرفت براش.. چشه ؟ سرفه اي زد و گفت باهام میای تو تخت؟ دلم ریخت. مگه میتونستم بگم نه؟ خودم دلم براي نزديکي و حس کردنش تنگ بود.. اروم و با بغض سر به تایید تکون دادم. لبخند باريکي زد و دستم رو گرفت و رفت سمت اتاقش.
( فصل سوم ) پارت ۴۸۸
جیمین : نمیدونم... شاید فعلا که هیچی بهم نگفته و اگه باشه
هم..فك نكنم خودش بدونه..واقعا نمیدونم..
نیکول با تحقیر و حرص گفت: فك نكردي اگه باردار باشه و بفهمه از غیض و تنهایی بچه رو سقط کنه؟
جیمین گرفته گفت نمیکرد
نيكول : جيمین
جیمین محکم .گفت میشناسمش... نمیکرد.
بغض کردم منو خوب شناخته.. نمینداختمش.. اصلا نمیتونستم
فرد گنگ :گفت واسه همین اون حرفو میزد
جيمین : كدوم حرف؟
فرد اون شب که تو پارک بود گفتی دیروقته و حالش خوب نیست برو پیشش و ببرش خونه یه چیزایی گفت..مستقیم نه ولی میگفت جیمز رفته که خبري رو نشنوعه..منم اصلا نمیدونستم چه خبري رو ميگه..
قلبم ریخت. حس کردم دارم خفه میشم.. گفت. اون شب که گفتی؟
جیمین. اینجا بود؟ تو همین شهر؟ نگام میکرد؟ اشك تو چشمام جمع شد..
اون به فرد گفته بود من تو پارکم و حالم خوب نیست. اون فرد رو فرستاده بود پیشم تا ارومم کنه... اشکم روي صورت شوکه و بهت زده ام جاري شد..
اون مراقبم بود.. تنهام نذاشته بود..رهام نکرده بود..
فقط .. از دور نگام میکرد..
دستمو به دهنم گرفتم تا صدايي ازم خارج نشه.. اخه چرا؟
داشتم از بهت و شوک همزمان خفه میشدم جيمین
هیچ وقت قابل پیش بینی نیست..
فرد- فك كرده رفتي تا خبر بارداریشو نشنوي..
نیکول -اگه- باردار بود حداقل به من میگفت..
جیمز مشوش گفت: هیچی نگین.. بهش فشار نیارین.. و تلخ گفت بریم ناراحت میشه. خیلی تنهاش گذاشتیم
و در بالکن رو باز کرد. تند تلفن رو گذاشتم و رفتم سراغ چایی
اما تو دلم اتیشی به پا بود. يه لذتي در عين درد تو دلم میدرخشید و داشت تو دلم جوونه میزد. اومدن بیرون
گرفته گفتم چاییجیمین خسته و گرفته گفت: نمیخواد برن یه جاي ديگه چايي بخورن..من خسته ام..
برگشتم نگاش کرد. فرد ابرو بالا انداخت و گفت:عه عه عه..عجب حيوانيه..داري بيرونمون ميكني؟ جيمین : قيقا... نيكول خوب خسته است...بیا.. فرد با حرص گفت: نکبت و دوتایی رفتن سمت در
رفتم جلو و گفتم: خدافظ بچه ها.. مرسي..مواظب خودتون
باشين. فرد تو هم همین طور. نیکول گونه مو بوسید و گفت: خدافظ عزیزم... و رفتن نفس عميقي کشيدم.
جیمز پشت سرم دستشو جلو آورد و در رو بست و اروم و عمیق گفت: خيلي خسته ام... خيلي..اونقدر كه حتي فكرشو نكني.. با غم سر کج کردم و نگاش کردم صورت گرفته و حال ندارش حرفشو تایید میکرد.
الهي بميرم.. دلم گرفت براش.. چشه ؟ سرفه اي زد و گفت باهام میای تو تخت؟ دلم ریخت. مگه میتونستم بگم نه؟ خودم دلم براي نزديکي و حس کردنش تنگ بود.. اروم و با بغض سر به تایید تکون دادم. لبخند باريکي زد و دستم رو گرفت و رفت سمت اتاقش.
- ۶.۵k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط