THE SPY🌘🖤
THE SPY🌘🖤
PART|28
هان:_
جیمین:
حالت تجاهمی گرفت و خواست برگرده و کسی که کشیده بودتش و با دیوار یکی کنه که صدای هان کنار گوشش بلند شد.
_منم جیمین منم هان.(آروم)
و در اتاقک سرویس و بست.
جیمین برگشت سمتش و با چشمای گرد و ترسیده محکم زد به بازوش.
دیوونه چرا اینجوری میکنی؟میتونستی فقط صدام کنی.
_ببخشید نباید کسی میدیدمون.
آهاااا چه جالب بعد اونوقت من اینو نمیدونستم؟ولش کن زودباش گوشی و بده.
و به هان که داشت گوشی و از جیب شلوارش خارج میکرد نگاه کرد.
گوشی و گرفت....و حالا سردرگم شد.
وقتی که چند ثانیه در همون حالت موند و حرکتی نکرد هان گفت
_مشکل چیه؟
جیمین با نگاه گنگی سرشو آورد بالا و به چشمای هان خیره موند
گوشی... گوشی و کجا بزارم که نفهمن؟
هان دستشو توی موهاش کرد و کمی کشید
_فکر اینجاشو نکرده بودی؟؟....
و جیمین آروم سرشو به معنای آره تکون داد.
_هوووووف اشکالی نداره...هنوزم بازرسی بدنی میشی؟
فکر نکنم...اگرم بخوان بکنن اجازه نمیدم.
_خب پس .. گوشی و بزار پشتت و با کمربند محکمش کن.
جیمین سرشو تکون داد و لباسشو جلوی هان داد بالا و مشغول باز کردن کمربند شد...
خب هان و از وقتی وارد پاسگاه شده بود میشناخت پس مشکلی نداشت، البته هرکس دیگهای هم اونجا بود اون کارو میکرد چون چارهی دیگهای نداشت.
هان هم به جیمین فقط به عنوان یک همکار و دوست نگاه میکرد، پس وقتی بهش گفت کمکش کنه برای بستن گوشی به بدنش سریع دست به کار شد.
نباید زیاد طولش میدادند وگرنه ممکن بود بادیگارد ها سر برسن و اتفاق های خوبی نیوفته.
زودباش(بااسترس)
هان سری تکون داد و حرکت دستاشو تندتر کرد.
بلاخره کمربند و محکم همراه گوشی به شکمش بستند.
جیمین محکم دست هان و گرفت و گفت
احساس میکنم نفسم بالا نمیاد...چجوری راه برم ؟
_نمیدونم، اما باید سعی کنی تحملش کنی اگه شل تر ببندم ممکنه گوشی بیوفته.
باشه باشه...فقط به بکهیون بگو دونفر به اسم کانگ مین و پارک یونگ هیون و چک کنه.
_اوکی...و بکهیون سه شماره توی گوشی گذاشته ،شماره خودش و پایگاه و جین هیونگ...خیلی نگرانته حتما سعی کن بهش یه زنگ بزنی به حرف ما اعتماد نداره.
جیمین چشماشو محکم فشار داد و گفت
_باشه باشه حتما
و درحالی که دستشو به معنای خداحافظی بالا میاورد از اون اتاقک خارج شد سمت بیرون سرویس رفت.
ببخشید طولانی شد.
اون دونفر سری تکون دادند و با جیمین همقدم شدند.
***********
بعد از نیم ساعت وقتی جیمین حس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد.
رو کرد به پسری که پشت سرش بود و.... واقعا دیگه حتی نمیتونست تشخیص بده اون پسر کیه چون چشماش داشت تار میشد.
وقتی حس کرد داره میوفته محکم از کتش گرفت و خودشو به سمت بالا کشید.
_جیمین شی؟؟....حالت خوبه؟چرا صورتت قرمز شده؟؟(نگران)
حمایت؟🤍🦋
PART|28
هان:_
جیمین:
حالت تجاهمی گرفت و خواست برگرده و کسی که کشیده بودتش و با دیوار یکی کنه که صدای هان کنار گوشش بلند شد.
_منم جیمین منم هان.(آروم)
و در اتاقک سرویس و بست.
جیمین برگشت سمتش و با چشمای گرد و ترسیده محکم زد به بازوش.
دیوونه چرا اینجوری میکنی؟میتونستی فقط صدام کنی.
_ببخشید نباید کسی میدیدمون.
آهاااا چه جالب بعد اونوقت من اینو نمیدونستم؟ولش کن زودباش گوشی و بده.
و به هان که داشت گوشی و از جیب شلوارش خارج میکرد نگاه کرد.
گوشی و گرفت....و حالا سردرگم شد.
وقتی که چند ثانیه در همون حالت موند و حرکتی نکرد هان گفت
_مشکل چیه؟
جیمین با نگاه گنگی سرشو آورد بالا و به چشمای هان خیره موند
گوشی... گوشی و کجا بزارم که نفهمن؟
هان دستشو توی موهاش کرد و کمی کشید
_فکر اینجاشو نکرده بودی؟؟....
و جیمین آروم سرشو به معنای آره تکون داد.
_هوووووف اشکالی نداره...هنوزم بازرسی بدنی میشی؟
فکر نکنم...اگرم بخوان بکنن اجازه نمیدم.
_خب پس .. گوشی و بزار پشتت و با کمربند محکمش کن.
جیمین سرشو تکون داد و لباسشو جلوی هان داد بالا و مشغول باز کردن کمربند شد...
خب هان و از وقتی وارد پاسگاه شده بود میشناخت پس مشکلی نداشت، البته هرکس دیگهای هم اونجا بود اون کارو میکرد چون چارهی دیگهای نداشت.
هان هم به جیمین فقط به عنوان یک همکار و دوست نگاه میکرد، پس وقتی بهش گفت کمکش کنه برای بستن گوشی به بدنش سریع دست به کار شد.
نباید زیاد طولش میدادند وگرنه ممکن بود بادیگارد ها سر برسن و اتفاق های خوبی نیوفته.
زودباش(بااسترس)
هان سری تکون داد و حرکت دستاشو تندتر کرد.
بلاخره کمربند و محکم همراه گوشی به شکمش بستند.
جیمین محکم دست هان و گرفت و گفت
احساس میکنم نفسم بالا نمیاد...چجوری راه برم ؟
_نمیدونم، اما باید سعی کنی تحملش کنی اگه شل تر ببندم ممکنه گوشی بیوفته.
باشه باشه...فقط به بکهیون بگو دونفر به اسم کانگ مین و پارک یونگ هیون و چک کنه.
_اوکی...و بکهیون سه شماره توی گوشی گذاشته ،شماره خودش و پایگاه و جین هیونگ...خیلی نگرانته حتما سعی کن بهش یه زنگ بزنی به حرف ما اعتماد نداره.
جیمین چشماشو محکم فشار داد و گفت
_باشه باشه حتما
و درحالی که دستشو به معنای خداحافظی بالا میاورد از اون اتاقک خارج شد سمت بیرون سرویس رفت.
ببخشید طولانی شد.
اون دونفر سری تکون دادند و با جیمین همقدم شدند.
***********
بعد از نیم ساعت وقتی جیمین حس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد.
رو کرد به پسری که پشت سرش بود و.... واقعا دیگه حتی نمیتونست تشخیص بده اون پسر کیه چون چشماش داشت تار میشد.
وقتی حس کرد داره میوفته محکم از کتش گرفت و خودشو به سمت بالا کشید.
_جیمین شی؟؟....حالت خوبه؟چرا صورتت قرمز شده؟؟(نگران)
حمایت؟🤍🦋
۱.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.