پارت2
#پارت2
مگه دوست داشتن دلیل میخواد؟
حالت متعجبی به خودم گرفتم و با حالت کنایه گفتم:
تعریفتونو زیاد شنیده بودم
ولی فک نمیکردم انقد باهوش باشین...
به سمت میزش رفت و رو صندلیش نشست
پرونده رو از سطل زباله دراورد و گذاشت تو یکی از کشو ها...
-بعدا مطالعش میکنم.
و بعد مشغول به کار شد...
ینی چی اخه..
اینهمه با من بحث کرد که آخرش بگه، بعدا مطالعش میکنم!
زل زده بودم بهش همینطور که داشت یک برگه ای رو چک میکرد گفت:
نمیخوای بری؟!
به خودم اومدم و فورا گلومو صاف کردم..:
اما..اما از کجا معلوم،
ممکنه من که رفتم بیرون دوباره اونو بندازیدش..
برگه رو روی میز گذاشت و ثابت روی صندلی نشست..
-گفتی تعریفمو شنیدی..
بهت نگفتن که این بچه بازیا به من نمیاد!
من اگه اون پرونده رو نخوام میتونم جلوی روت بندازم..
راست میگفت خب..
این چ حرف احمقانه ای بود بش زدم!
رسما گند زدم..
خنده ی ضایعی کردم
-ا..ره..خب بچه بازیه مگه
با خجالت خم و راست شدم و فورا از اتاقش اومدم بیرون...
-اوففف این دیگه کی بوددد😮💨
سرمو اوردم بالا و با دیدن یانگ سو که به سمتم میدوید ناخودآگاه لبخندی زدم
با دیدنش همه ی حس های منفیم ازم دور شد...
نمیدونم این مرد چی تو وجودش داره که انقد راحت آرومم میکنه..
نفس نفس زنان رو به روم قرار گرفت و فورا گفت:
چیکار کردی؟ قبول کرد؟
-اوو سلام به آقای خوابالو... چ عجب .. میخواستی کلا نمیومدی.. فک کنم اینجوری بهتر بود...
-مسخره بازی در نیار زود بگو چیشد؟ چیکار کردی
-هیچی کاری نکردم..
_ وا ینی چییی
پوفی کردم و گفتم:
-فقط گذاشتش تو کشوش ... اینکه بخونش یا فراموشش کنه معلوم نیس...
بعدم از کنارش رد شدم و بدون اینکه به پشتم نگاه کنم گفتم:
حالا هم اونجا واینسا.. بعد از پنج ماه جون کندن بیا بریم امروزو خوش باشیم...
مگه دوست داشتن دلیل میخواد؟
حالت متعجبی به خودم گرفتم و با حالت کنایه گفتم:
تعریفتونو زیاد شنیده بودم
ولی فک نمیکردم انقد باهوش باشین...
به سمت میزش رفت و رو صندلیش نشست
پرونده رو از سطل زباله دراورد و گذاشت تو یکی از کشو ها...
-بعدا مطالعش میکنم.
و بعد مشغول به کار شد...
ینی چی اخه..
اینهمه با من بحث کرد که آخرش بگه، بعدا مطالعش میکنم!
زل زده بودم بهش همینطور که داشت یک برگه ای رو چک میکرد گفت:
نمیخوای بری؟!
به خودم اومدم و فورا گلومو صاف کردم..:
اما..اما از کجا معلوم،
ممکنه من که رفتم بیرون دوباره اونو بندازیدش..
برگه رو روی میز گذاشت و ثابت روی صندلی نشست..
-گفتی تعریفمو شنیدی..
بهت نگفتن که این بچه بازیا به من نمیاد!
من اگه اون پرونده رو نخوام میتونم جلوی روت بندازم..
راست میگفت خب..
این چ حرف احمقانه ای بود بش زدم!
رسما گند زدم..
خنده ی ضایعی کردم
-ا..ره..خب بچه بازیه مگه
با خجالت خم و راست شدم و فورا از اتاقش اومدم بیرون...
-اوففف این دیگه کی بوددد😮💨
سرمو اوردم بالا و با دیدن یانگ سو که به سمتم میدوید ناخودآگاه لبخندی زدم
با دیدنش همه ی حس های منفیم ازم دور شد...
نمیدونم این مرد چی تو وجودش داره که انقد راحت آرومم میکنه..
نفس نفس زنان رو به روم قرار گرفت و فورا گفت:
چیکار کردی؟ قبول کرد؟
-اوو سلام به آقای خوابالو... چ عجب .. میخواستی کلا نمیومدی.. فک کنم اینجوری بهتر بود...
-مسخره بازی در نیار زود بگو چیشد؟ چیکار کردی
-هیچی کاری نکردم..
_ وا ینی چییی
پوفی کردم و گفتم:
-فقط گذاشتش تو کشوش ... اینکه بخونش یا فراموشش کنه معلوم نیس...
بعدم از کنارش رد شدم و بدون اینکه به پشتم نگاه کنم گفتم:
حالا هم اونجا واینسا.. بعد از پنج ماه جون کندن بیا بریم امروزو خوش باشیم...
۱۷.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.