پارت314
#پارت314
خودش را روی تخت پرت کرد و چشمانش را محکم بست و نفسش را در سینه حبس کرد!
انگار میخواست با این کار خودش را از اتفاقاتِ افتاده دور کند ، دور و دور تر!
اما اوضاع بهتر ک نشد هیچ ، بدتر هم شد !
با حبس شدن نفسش ، درد قلبش را بیشتر حس میکرد ...
بیشتر متوجه ی اطرافش میشد...
اینکه چ بلایی سرش آمده است...
سر خودش و عاطفه!
با بالا و پایین شدن تخت ، نفسش را بیرون داد و چشمانش را باز کرد ،
روزبه را بالای سرش دید!
اخم کرده و به نظرش خیلی جدی بود .
چشم از چشم هایش گرفت و به سقف اتاق دوخت.
روزبه ک دید ، فرشید چیزی نمی گوید ، خودش بحث را باز کرد.
_نگفته بودی نگین برگشته!
فرشید بی حوصله گفت :
_حالا ک می بینی ، برگشته!
روزبه بی اعصاب گفت:
_چرا برگشته؟ چرا؟؟ تاجایی ک من یادمه آخرین بار هرچی واسه موندنش تلاش کردی محل نداد بهت!
چی شده ک الان برگشته؟؟
برای چی ؟
چی دیده ازت ؟
حرف بزن فرشید!
فرشید بی حال از جا بلند شد و به تاج تختش تکیه داد!
_روزبه ب جون عاطفه نمیدونم چرا؟
بخدا نمیدونم! ب پیر به پیغمبر نمیدونم ، به جون عزیزترینت نمیدونم!
من خر ک فراموشش کرده بودم!
کنار اومده بودم با نبودش!
عادت کرده بودم...
نمیدونم ، نمیدونم چرا برگشته...
کف دست هایش را روی صورتش گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
_ازش متنفرم روزبه !حالم ازش بهم میخوره...
...
خودش را روی تخت پرت کرد و چشمانش را محکم بست و نفسش را در سینه حبس کرد!
انگار میخواست با این کار خودش را از اتفاقاتِ افتاده دور کند ، دور و دور تر!
اما اوضاع بهتر ک نشد هیچ ، بدتر هم شد !
با حبس شدن نفسش ، درد قلبش را بیشتر حس میکرد ...
بیشتر متوجه ی اطرافش میشد...
اینکه چ بلایی سرش آمده است...
سر خودش و عاطفه!
با بالا و پایین شدن تخت ، نفسش را بیرون داد و چشمانش را باز کرد ،
روزبه را بالای سرش دید!
اخم کرده و به نظرش خیلی جدی بود .
چشم از چشم هایش گرفت و به سقف اتاق دوخت.
روزبه ک دید ، فرشید چیزی نمی گوید ، خودش بحث را باز کرد.
_نگفته بودی نگین برگشته!
فرشید بی حوصله گفت :
_حالا ک می بینی ، برگشته!
روزبه بی اعصاب گفت:
_چرا برگشته؟ چرا؟؟ تاجایی ک من یادمه آخرین بار هرچی واسه موندنش تلاش کردی محل نداد بهت!
چی شده ک الان برگشته؟؟
برای چی ؟
چی دیده ازت ؟
حرف بزن فرشید!
فرشید بی حال از جا بلند شد و به تاج تختش تکیه داد!
_روزبه ب جون عاطفه نمیدونم چرا؟
بخدا نمیدونم! ب پیر به پیغمبر نمیدونم ، به جون عزیزترینت نمیدونم!
من خر ک فراموشش کرده بودم!
کنار اومده بودم با نبودش!
عادت کرده بودم...
نمیدونم ، نمیدونم چرا برگشته...
کف دست هایش را روی صورتش گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
_ازش متنفرم روزبه !حالم ازش بهم میخوره...
...
۳.۸k
۲۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.