عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:32
صداش خیلی شبیه ات بود نکنه ات بود نه بابا.....
_ ها چیه چی میخوای بگی؟
=این برگه ها اینا پرونده ی چند تا از رُقبامونه ،(داد دست جونکوک)
_خب؟
=اینا میخوان از سازمانی که امروز نمیدونم چرا باهاشون قرار داد نبستی قرار داد ببندن و بهمون حمله کنن!
_ اگه من میخواستم از اینا بترسم که الان کله گنده ی مافیا ها نمیشدم(برگه ها رو انداخت رو میز)
=خب میدونستم به چپت هم نمیگیری ولی گفتم دیگه ،من میرم....فقط اون دختر کی بود؟
_ بادیگاردم !
=یه زن بادیگاردته؟!
_ اره مشکلیه؟
= نه،
دیگه ادامه ی حرف رو باز نکردم از پیش جونکوک رفتم که دوباره همون دختره مشکی پوشه رو دیدم،
+آآا...کارِ تون تموم شد؟
=اره میتونی برگردی پیش جونکوک،
+هوم(به تهیونگ تعظیم کرد)
ویو ات:
از پیش تهیونگ گذشتم و رفتم پیش جونکوک، درسته بهم گفته بود تو دفترش وایسم تا بیاد ولی من تحمل نداشتم دختر صبوری نبودم،
+جونکوک،
_ هوم،
+ اون پسره جوون (جوان) اون وو بود؟
_ اره،
+آه چقدر دلم براش تنگ شده ، دوست دارم دوباره بغلش کنم و دوباره مامان گفتنش رو بشنوم،
_ واقعا؟(نگا کرد تو صورت ات) اگه اینا رو میخواستی باید به عنوان زنم میومدی نه به عنوان بادیگارد!
یهو جونکوک از جاش بلند شد و رفت منم طبق معمول راه افتادم دنبالش ،
جونکوک رفت تو دفتر کارش منم وایسادم پشت در ،
۳ساعت بعد:
سه ساعتی میشد اینجا وایساده بودم خسته شدم نشستم زمین و تکیه دادم به دیوار ،
چشام داشت گرم میشد که در اتاق باز شد و جونکوک اومد بیرون سریع از جام بلند شدم،
_ داشتی چی کار میکردی؟(همون جور که سرش رو برگه ها بود)
+......
ادامه دارد...........
Part:32
صداش خیلی شبیه ات بود نکنه ات بود نه بابا.....
_ ها چیه چی میخوای بگی؟
=این برگه ها اینا پرونده ی چند تا از رُقبامونه ،(داد دست جونکوک)
_خب؟
=اینا میخوان از سازمانی که امروز نمیدونم چرا باهاشون قرار داد نبستی قرار داد ببندن و بهمون حمله کنن!
_ اگه من میخواستم از اینا بترسم که الان کله گنده ی مافیا ها نمیشدم(برگه ها رو انداخت رو میز)
=خب میدونستم به چپت هم نمیگیری ولی گفتم دیگه ،من میرم....فقط اون دختر کی بود؟
_ بادیگاردم !
=یه زن بادیگاردته؟!
_ اره مشکلیه؟
= نه،
دیگه ادامه ی حرف رو باز نکردم از پیش جونکوک رفتم که دوباره همون دختره مشکی پوشه رو دیدم،
+آآا...کارِ تون تموم شد؟
=اره میتونی برگردی پیش جونکوک،
+هوم(به تهیونگ تعظیم کرد)
ویو ات:
از پیش تهیونگ گذشتم و رفتم پیش جونکوک، درسته بهم گفته بود تو دفترش وایسم تا بیاد ولی من تحمل نداشتم دختر صبوری نبودم،
+جونکوک،
_ هوم،
+ اون پسره جوون (جوان) اون وو بود؟
_ اره،
+آه چقدر دلم براش تنگ شده ، دوست دارم دوباره بغلش کنم و دوباره مامان گفتنش رو بشنوم،
_ واقعا؟(نگا کرد تو صورت ات) اگه اینا رو میخواستی باید به عنوان زنم میومدی نه به عنوان بادیگارد!
یهو جونکوک از جاش بلند شد و رفت منم طبق معمول راه افتادم دنبالش ،
جونکوک رفت تو دفتر کارش منم وایسادم پشت در ،
۳ساعت بعد:
سه ساعتی میشد اینجا وایساده بودم خسته شدم نشستم زمین و تکیه دادم به دیوار ،
چشام داشت گرم میشد که در اتاق باز شد و جونکوک اومد بیرون سریع از جام بلند شدم،
_ داشتی چی کار میکردی؟(همون جور که سرش رو برگه ها بود)
+......
ادامه دارد...........
۱.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.