عشق پر دردسر
عشق پر دردسر
پارت ۵
#ارسلان
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه پاشدم که برم شرکت دیدم دستش کبود شده ازش سوال کردم که چیشده ولی هیچ جوابی نداد منم بیخیال شدم و رفتم شرکت و دیدم ممد منتظرم هست
وقتی رفتم توی اتاق موضوع دیانا رو براش تعریف کردم اونم گفت که اون این کارو کارو کرده
#دیانا
با درد دستم بلند شدم بدجور شکسته بود اما نمیتونستم هیچ کاری کنم یکم باند دورش پیچیدم بعدم رفتم دست و صورتمو شستم در خونرو که به حیاط و بالکن وصل بود باز گذاشتم پنجره ها رو باز کردم بعدم رفتم تو آشپزخونه شروع کردم به درست کردن ناهار دیروز محمد از مدرسه پروندمو گرفته بود و هیچوقت نمیزاشت دیگه برم ارسلان هم از اون بدتر بود
#ارسلان
به دیانا پیام دادم که آماده بشه ببرمش دکتر چون اینو ممد ازم میخواست
بعد امضا و بررسی چند تا پرونده پاشدم و آماده شدم که برم خونه رفتم به منشی گفتم که هرکی زنگ زد بگو آقای کاشی نیستند بعد هم سوار آسانسور و بعدش هم سوار ماشین شدم رسیدم خونه دیدم دیانا یه لباس تنگ و کوتاه پوشیده منم عصبانی شدم و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش و بهش گفتم که دیگه حق نداری از این جور لباسا بپوشه
#دیانا
چیزی نگفتم رفتم توی اتاق ریز ریز بیصدا اشک میریختم رفتم سمت کمد لباسام یه مانتو که تا بالای زانوم بود برداشتم رنگشم تیره بود
آروم ارسلان رو صدا زدم ارسلان یه لحظه بیا
لایک هاش به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
پارت ۵
#ارسلان
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه پاشدم که برم شرکت دیدم دستش کبود شده ازش سوال کردم که چیشده ولی هیچ جوابی نداد منم بیخیال شدم و رفتم شرکت و دیدم ممد منتظرم هست
وقتی رفتم توی اتاق موضوع دیانا رو براش تعریف کردم اونم گفت که اون این کارو کارو کرده
#دیانا
با درد دستم بلند شدم بدجور شکسته بود اما نمیتونستم هیچ کاری کنم یکم باند دورش پیچیدم بعدم رفتم دست و صورتمو شستم در خونرو که به حیاط و بالکن وصل بود باز گذاشتم پنجره ها رو باز کردم بعدم رفتم تو آشپزخونه شروع کردم به درست کردن ناهار دیروز محمد از مدرسه پروندمو گرفته بود و هیچوقت نمیزاشت دیگه برم ارسلان هم از اون بدتر بود
#ارسلان
به دیانا پیام دادم که آماده بشه ببرمش دکتر چون اینو ممد ازم میخواست
بعد امضا و بررسی چند تا پرونده پاشدم و آماده شدم که برم خونه رفتم به منشی گفتم که هرکی زنگ زد بگو آقای کاشی نیستند بعد هم سوار آسانسور و بعدش هم سوار ماشین شدم رسیدم خونه دیدم دیانا یه لباس تنگ و کوتاه پوشیده منم عصبانی شدم و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش و بهش گفتم که دیگه حق نداری از این جور لباسا بپوشه
#دیانا
چیزی نگفتم رفتم توی اتاق ریز ریز بیصدا اشک میریختم رفتم سمت کمد لباسام یه مانتو که تا بالای زانوم بود برداشتم رنگشم تیره بود
آروم ارسلان رو صدا زدم ارسلان یه لحظه بیا
لایک هاش به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
- ۵.۹k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط