عشق بد پارت 10
_دوستت دارم
+چ..چی
_گفتم دوست دارم
+چی داری میگی ما فقط با همدیگه دوستیم
_ات ببین من احساساتم بهت خیلی زیاده من خیلی دوست دارم لطفاً تو هم احساساتت رو نسبت به من بهم بگو
+...خب راستش باید راجبش فک کنم
_ها اوکی انتظار همچین حرفی رو داشتم
ویو ات
وقتی گفت دوست دارم نمیدونم چرا یهوی یه جوری شدم فک میکنم منم بهش حس دارم اما باید چند مدتی بگذره و از احساساتم مطمئن بشم ...دستمو از دستش در آوردم تا خواستم از برم که دستمو گرفت و گفت
_کجا
+میرم خونه
_اها اوکی
هنوز دستشو ول نکرده
+خب... دستمو ول کن برم
_(کوک نگاهی به ات میندازه و بهش خیلی نزدیک میشه)
+چ...چیکا..چیکار میکنی
یهو کوک ات رو میبوسه و ات شوکه میشه ولی همراهی میکنه و بعد از چند مین از هم جدا میشن
+ت..تو چیکار کردی
_دلم خواست
زود از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت خونه ی خودم گرفتم خوابیدم اما هی به بوسه ی چند ساعت پیش فک میکردم نمیدونم چرا ولی بوسه اش بهم آرامش داد ناخداگاه لبخندی بر روی لبم اومد
صبح
ویو ات
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای لازممو انجام دادم و لباس مو پوشیدم و رفتم پایین صبحونه خوردم و بعد برای اینکه یکم ارامش داشته باشم رفتم بیرون تا قدم بزنم همینجوری داشتم کوچه هارو میگشتم که یهو وارد یه کوچه ی تنگ و تاریک شدم خیلی ترسناک بود برگشتم میخواستم برم که چند تا مردگنده اومدن و منو بیهوش کردن و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی..
شرایط
6لایک
5کامنت
••••••|••••••
+چ..چی
_گفتم دوست دارم
+چی داری میگی ما فقط با همدیگه دوستیم
_ات ببین من احساساتم بهت خیلی زیاده من خیلی دوست دارم لطفاً تو هم احساساتت رو نسبت به من بهم بگو
+...خب راستش باید راجبش فک کنم
_ها اوکی انتظار همچین حرفی رو داشتم
ویو ات
وقتی گفت دوست دارم نمیدونم چرا یهوی یه جوری شدم فک میکنم منم بهش حس دارم اما باید چند مدتی بگذره و از احساساتم مطمئن بشم ...دستمو از دستش در آوردم تا خواستم از برم که دستمو گرفت و گفت
_کجا
+میرم خونه
_اها اوکی
هنوز دستشو ول نکرده
+خب... دستمو ول کن برم
_(کوک نگاهی به ات میندازه و بهش خیلی نزدیک میشه)
+چ...چیکا..چیکار میکنی
یهو کوک ات رو میبوسه و ات شوکه میشه ولی همراهی میکنه و بعد از چند مین از هم جدا میشن
+ت..تو چیکار کردی
_دلم خواست
زود از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت خونه ی خودم گرفتم خوابیدم اما هی به بوسه ی چند ساعت پیش فک میکردم نمیدونم چرا ولی بوسه اش بهم آرامش داد ناخداگاه لبخندی بر روی لبم اومد
صبح
ویو ات
صبح با نوری که به صورتم خورد بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای لازممو انجام دادم و لباس مو پوشیدم و رفتم پایین صبحونه خوردم و بعد برای اینکه یکم ارامش داشته باشم رفتم بیرون تا قدم بزنم همینجوری داشتم کوچه هارو میگشتم که یهو وارد یه کوچه ی تنگ و تاریک شدم خیلی ترسناک بود برگشتم میخواستم برم که چند تا مردگنده اومدن و منو بیهوش کردن و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی..
شرایط
6لایک
5کامنت
••••••|••••••
۸.۴k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.