رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۱۲
#نور
همینطور که دستم روی چشمامو بود صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک میشد هیچ ترسی یا نگرانی نداشتم فقط خوب فقط خجالت میکشیدم..لباشو روی پیشونیم احساس کردم..دستشو روی دستام گذاشت و با لبخند نگام کرد و گفت:
_برو دوش بگیر منم لباسمو پوشیدم میرم بیرون ک راحت باشی..
لپمو کشید و با شیطنت گفت:
_اینا هم هی قرمز نکن دلم ضعف میرع
جلوی آینه وایساده بودم لباسم ی پیران کوتاه تازانو بود که به رنگ آبی آسمونی بود..بعد از کامل کردن میکابم به خودم توی آینه دقیقا نگاه کردم احساس میکردم ی چیزی کم دارم ب موهام نگاه کردم صاف صاف دورم ریخته بودن تازه با سشوار خشکشون کرده بودم..دلم میخواست موهامو فر کنم آدین از موهای فر خوشش میاد توی کیش بهم گفته بود با موهای فر خوشگل تر میشم..سریع گوشیمو گرفتم و ب آدرینا pm دادم ک بیاد توی اتاق..
باشنیدن صدا در سریع سرمو برگردوندم خداروشکر آدرینا بود دلم نمیخواست الان آدین ببینتم...
آدرینا:وای ببخشید من شما رو میشناسم؟
لبخند جذابی زدم و ی دور چرخیدم که آدرینا دوتا دستاشرو روی هم میکشید که داره روی سرم پول میریزه وبعد با خنده شروع کرد ب خوندن..
آدرینا:داره میریزه از آسمون میریزه ستاره فلک میریزه داره میریزه
داره میریزه پول از آسمون
وبعد بلند زدیم زیر خنده و منم باخنده گفتم:
_خو دستتو بگیر زیرش ک نریزه
باز هردو زدیم زیر خنده..آدرینا سمتم اومد و گونمو بوسیدو گفت:
_جانم عشقم بگو خوشگلم
_آدرینا ب کمکت نیاز دارم
_ب کمک من!!
سرمو تکون دادم و گفتم:میشه کمکم کنی موهامو فرکنم
_اووو امشب نور خانم میخواد چه با دل داداش ما کنه..باشه عشقم
تو جون بخواه کیه که نده
_باشه شیرین خانم(منظورش همون چاپلوسع)راستی این چیع پوشیدی!!
ی نگاه ب خودش کرد و با تعجب گفت:چی!؟
_چرا رنگ تیره پوشیدی؟ رنگ روشن بپوش
_وای نه نوری همین خوبه
_اصلا همین ک گفتم مگه عزا داری!بعد موهام میریم ی لباس برات انتخاب میکنیم
قیافه ناراحتی به خودش گرفت ک توجه ای نکرم و دستگاهی ک واسه مو بود رو دادم دستش اونم دیگه چیزی نگفت و سر سخت افتاد ب جون موهام..
آدرینا:میگم نوری امشب ماهور جون هم هست..
_آره
_جدا!!اونوقت مردم..
حرفشو ادامه ندادک گفتم:نگران نباش ب همه راستشو میگیم
_ب همه میگین همزاد همین!
_خوب معلومه مگه همزاد بودن چشه؟همه آدما ی همزادی دارن..
_اونو ک میدونم توی کتاب های علمی خوندم ک هر آدمی ی همزاد داره..اما خانوادت؟
باشیطنت گفتم:مگه تو کتاب هم میخونی!!
اخم بانمکی کرد ک خندیدم و گفتم:
_خانوادم و خانواده ماهور از همه چی خبر دارن خانواده من از همون روزی ک توی بیمارستان بودم و با وجود ماهور همه چی یادم اومد باخبر شدن و خانواده ماهور هم توی فرودگاه..خداروشکر خانواده هامون هیچ مشکلی ندارن
پارت۱۱۲
#نور
همینطور که دستم روی چشمامو بود صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک میشد هیچ ترسی یا نگرانی نداشتم فقط خوب فقط خجالت میکشیدم..لباشو روی پیشونیم احساس کردم..دستشو روی دستام گذاشت و با لبخند نگام کرد و گفت:
_برو دوش بگیر منم لباسمو پوشیدم میرم بیرون ک راحت باشی..
لپمو کشید و با شیطنت گفت:
_اینا هم هی قرمز نکن دلم ضعف میرع
جلوی آینه وایساده بودم لباسم ی پیران کوتاه تازانو بود که به رنگ آبی آسمونی بود..بعد از کامل کردن میکابم به خودم توی آینه دقیقا نگاه کردم احساس میکردم ی چیزی کم دارم ب موهام نگاه کردم صاف صاف دورم ریخته بودن تازه با سشوار خشکشون کرده بودم..دلم میخواست موهامو فر کنم آدین از موهای فر خوشش میاد توی کیش بهم گفته بود با موهای فر خوشگل تر میشم..سریع گوشیمو گرفتم و ب آدرینا pm دادم ک بیاد توی اتاق..
باشنیدن صدا در سریع سرمو برگردوندم خداروشکر آدرینا بود دلم نمیخواست الان آدین ببینتم...
آدرینا:وای ببخشید من شما رو میشناسم؟
لبخند جذابی زدم و ی دور چرخیدم که آدرینا دوتا دستاشرو روی هم میکشید که داره روی سرم پول میریزه وبعد با خنده شروع کرد ب خوندن..
آدرینا:داره میریزه از آسمون میریزه ستاره فلک میریزه داره میریزه
داره میریزه پول از آسمون
وبعد بلند زدیم زیر خنده و منم باخنده گفتم:
_خو دستتو بگیر زیرش ک نریزه
باز هردو زدیم زیر خنده..آدرینا سمتم اومد و گونمو بوسیدو گفت:
_جانم عشقم بگو خوشگلم
_آدرینا ب کمکت نیاز دارم
_ب کمک من!!
سرمو تکون دادم و گفتم:میشه کمکم کنی موهامو فرکنم
_اووو امشب نور خانم میخواد چه با دل داداش ما کنه..باشه عشقم
تو جون بخواه کیه که نده
_باشه شیرین خانم(منظورش همون چاپلوسع)راستی این چیع پوشیدی!!
ی نگاه ب خودش کرد و با تعجب گفت:چی!؟
_چرا رنگ تیره پوشیدی؟ رنگ روشن بپوش
_وای نه نوری همین خوبه
_اصلا همین ک گفتم مگه عزا داری!بعد موهام میریم ی لباس برات انتخاب میکنیم
قیافه ناراحتی به خودش گرفت ک توجه ای نکرم و دستگاهی ک واسه مو بود رو دادم دستش اونم دیگه چیزی نگفت و سر سخت افتاد ب جون موهام..
آدرینا:میگم نوری امشب ماهور جون هم هست..
_آره
_جدا!!اونوقت مردم..
حرفشو ادامه ندادک گفتم:نگران نباش ب همه راستشو میگیم
_ب همه میگین همزاد همین!
_خوب معلومه مگه همزاد بودن چشه؟همه آدما ی همزادی دارن..
_اونو ک میدونم توی کتاب های علمی خوندم ک هر آدمی ی همزاد داره..اما خانوادت؟
باشیطنت گفتم:مگه تو کتاب هم میخونی!!
اخم بانمکی کرد ک خندیدم و گفتم:
_خانوادم و خانواده ماهور از همه چی خبر دارن خانواده من از همون روزی ک توی بیمارستان بودم و با وجود ماهور همه چی یادم اومد باخبر شدن و خانواده ماهور هم توی فرودگاه..خداروشکر خانواده هامون هیچ مشکلی ندارن
۸.۴k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.