پارت 19
پارت 19
مومشکی به سمته یونگی درست مثل حیون درنده پرید و تکه شیشه ای رو سمته یونگی برد درست از ابروش به پایین شیشه رو کشید که باعث زخم عمیقی رویه پیشونی و چشم گونه ایجاد شد
یونگی از شدته درد از رویه تخت اوفتاد پایین
یوس پلنگ کوچولو که رویه زانو هایش رویه تخت وایستاده بود دستی که چشمه یونگی رو زخمی کرده بود بالا بود پیراهنی سفید و بلند آستین های خیلی بلندی داشت و پیراهن کثیف شده بود
مردمک چشمانش دست از لرزیدن برداشتن و به خودش اومد
یونگی که از درد چشمش رویه زمین قلت میخورد میز رو بهم ریخت و گلدون شکست سانیه ای نگذشت که هوسوک و سویون با شتاب وارده اوتاق شدن با دیدنه دوستش که رویه زمین از درد قلت میخورد و نگاهی به مومشکی کرد که
تو حاله خودش نبود اصلا انگار زنده نبود
دوستایه مین یونگی به سمتش رفتن هوسوک سره یونگی رو بلند کرد و رویه پاهاش گذاشت
چندین خدمه وارده اوتاق شدن یکی از خدمه ها دوست ریو بود موضوع رو فهمید و سمته مومشکی رفت دستشو بالا برد چنان سیلی بهش زد که دخترک رویه تخت اوفتاد و درست آلان همه چی رو فهمید صورتش قرمز شد
سویون که گریه میکرد با کتک کاری مومشکی روشو سمته دخترک کرد و به خدمه با گریه گفت
سویون: کافیه ....دستشو بکش
هوسوک نگران گفت
هوسوک: زود باش آمبولانس خبر کن
به سویون با عصبی و نگران گفت دوستش دستاش میلرزیدن و گوشی رو از کیف اش در آورد و زود شماره بیمارستان رو گرفت
》》》》》•••《《《《《
یونگی : خوب بابا
سویون با اخم گفت
سویون : نه خوب نیستی تو نمیدونی که من چقد ترسیدم
هوسوک : نگران نباش سویون حالش خوبه
یونگی از برانکارد بلند شد و کتشو رو می پوشید
یونگی: چند تا تصمیمی گرفتم
دوستاش کنجکاو بهش خیره شدن هوسوک با کنجکاوی گفت
هوسوک : چه تصمیمی
یونگی رویه برانکارد نشست و نگاهی به هوسوک کرد
یونگی : تصمیم اولم با مومشکی ازدواج میکنم
سویون و هوسوک چشمانشون گرد شده بودن و هیچی نمیگفتن اون اوتاق در سکوت رفت
یهویی خندیه قشنگه هوسوک و سویون در اوتاق پیچیده شد
فقد داشتن از تحه دلشون میخندیدن این خنده اونا باعث اذیت شدنه فرمانده مین میشد
یونگی از رویه برانکارد بلند شد و سمته در قدم برداشت
جلو در پرستار رد میشد یونگی بهش گفت
یونگی: میشه به روان پزشک بگین بیان اینجا
بعد از حرفش سمته برانکارد رفت و روش نشست
هوسوک فقد داشت می خندید در حاله خنده گفت
هوسوک : ترو خدا............ سویون ...گوشه بده ...هیونگت چی میگه
دکتر روان پزشک وارده اوتاق شد نگاهی به سویون و هوسوک کرد
یونگی: خوش اومدین اینا همون مریض هایی هستن سره الکی میخندید .......
__________
حمایت کنید گلام اگه لایک ها که میخواهم فردا براتون 5 پارت میزارم دوستون دارم
مومشکی به سمته یونگی درست مثل حیون درنده پرید و تکه شیشه ای رو سمته یونگی برد درست از ابروش به پایین شیشه رو کشید که باعث زخم عمیقی رویه پیشونی و چشم گونه ایجاد شد
یونگی از شدته درد از رویه تخت اوفتاد پایین
یوس پلنگ کوچولو که رویه زانو هایش رویه تخت وایستاده بود دستی که چشمه یونگی رو زخمی کرده بود بالا بود پیراهنی سفید و بلند آستین های خیلی بلندی داشت و پیراهن کثیف شده بود
مردمک چشمانش دست از لرزیدن برداشتن و به خودش اومد
یونگی که از درد چشمش رویه زمین قلت میخورد میز رو بهم ریخت و گلدون شکست سانیه ای نگذشت که هوسوک و سویون با شتاب وارده اوتاق شدن با دیدنه دوستش که رویه زمین از درد قلت میخورد و نگاهی به مومشکی کرد که
تو حاله خودش نبود اصلا انگار زنده نبود
دوستایه مین یونگی به سمتش رفتن هوسوک سره یونگی رو بلند کرد و رویه پاهاش گذاشت
چندین خدمه وارده اوتاق شدن یکی از خدمه ها دوست ریو بود موضوع رو فهمید و سمته مومشکی رفت دستشو بالا برد چنان سیلی بهش زد که دخترک رویه تخت اوفتاد و درست آلان همه چی رو فهمید صورتش قرمز شد
سویون که گریه میکرد با کتک کاری مومشکی روشو سمته دخترک کرد و به خدمه با گریه گفت
سویون: کافیه ....دستشو بکش
هوسوک نگران گفت
هوسوک: زود باش آمبولانس خبر کن
به سویون با عصبی و نگران گفت دوستش دستاش میلرزیدن و گوشی رو از کیف اش در آورد و زود شماره بیمارستان رو گرفت
》》》》》•••《《《《《
یونگی : خوب بابا
سویون با اخم گفت
سویون : نه خوب نیستی تو نمیدونی که من چقد ترسیدم
هوسوک : نگران نباش سویون حالش خوبه
یونگی از برانکارد بلند شد و کتشو رو می پوشید
یونگی: چند تا تصمیمی گرفتم
دوستاش کنجکاو بهش خیره شدن هوسوک با کنجکاوی گفت
هوسوک : چه تصمیمی
یونگی رویه برانکارد نشست و نگاهی به هوسوک کرد
یونگی : تصمیم اولم با مومشکی ازدواج میکنم
سویون و هوسوک چشمانشون گرد شده بودن و هیچی نمیگفتن اون اوتاق در سکوت رفت
یهویی خندیه قشنگه هوسوک و سویون در اوتاق پیچیده شد
فقد داشتن از تحه دلشون میخندیدن این خنده اونا باعث اذیت شدنه فرمانده مین میشد
یونگی از رویه برانکارد بلند شد و سمته در قدم برداشت
جلو در پرستار رد میشد یونگی بهش گفت
یونگی: میشه به روان پزشک بگین بیان اینجا
بعد از حرفش سمته برانکارد رفت و روش نشست
هوسوک فقد داشت می خندید در حاله خنده گفت
هوسوک : ترو خدا............ سویون ...گوشه بده ...هیونگت چی میگه
دکتر روان پزشک وارده اوتاق شد نگاهی به سویون و هوسوک کرد
یونگی: خوش اومدین اینا همون مریض هایی هستن سره الکی میخندید .......
__________
حمایت کنید گلام اگه لایک ها که میخواهم فردا براتون 5 پارت میزارم دوستون دارم
۲.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.