رمان

#رمان
#پارت8
#دلربای_من🫀♥️
...
دیانا: در زدم خانوم جون
خانوم جون:بیا تو دخترم
دیانا:چشم
خانوم جون: این سند اینجاس با وکیلمم حرف زدم فقط باید برید یه چند تا امضا بزنید خاطره های همه ی این بچه ها تو این خونس مواظبش باش منم عصر میرم شمال اونجا هواش بهتره
دیانا:مخالفتی نکردم چون واقعا حوصله دروغ نداشتم
میگما ارسلان
ارسلان:چیه
دیانا:تو احساس گناه نمیکنی
ارسلان:گناه مگه چیکار کردم
دیانا:نمیدونم ولی
ارسلان:ولی چی
دیانا:بیخیال حرف زدن باتو فایده نداره
پاشو بریم
ارسلان:کجا
دیانا:پاشو میفهمی خدایا این دیگه کیه آقا زاده همش میخوری میخوابی نه؟
ارسلان: اره چطور
دیانا:روتو برم مانتو صورتی و شوار لی مو پوشیدم و اومدم بیرون
هنوز نشستی که
ارسلان:تو برو تو ماشین اومدم منم
دیانا:از تو آیینه ماشین شالمو درس کردم که اومد و راه افتاد
...
دیانا:آخرین امضا رو هم زدیم اومدیم بیرون
ارسلان:میخوای با اون خونه چیکار کنی
دیانا:یه شرکت بزنم
ارسلان:من چی این وسط
دیانا:فک کنم به عنوان شریک بتونیم همو تحمل کنیم نه؟
ارسلان:تو این یه مورد موافقم بریم شیرینی خونه رو بخوریم یه رستوان خب سراغ دارم
دیانا: نخیر
ارسلان:عادت داری بزنی تو ذوق آدم؟!
•ادامه دارد •