p7
جونگکوک شدیدا میخواست پسر روبروش حرف بزنه.
نمیخواست سوال ناراحت کنندهای بپرسه. فقط میخواست اون
پسر آسیبدیده کمی احساس راحتی کنه و کمتر معذب باشه. پس
فقط پرسید:
-تو...اممم...چند سالته؟
تهیونگ سوپ رو قورت داد و خیلی آروم گفت:
-۲۲...نه...۲۳ سال. فکر میکنم دسامبر ۲۳ سالم میشه.
رو به جونگکوک گفت و بعد نگاهشو دزدید.
-اوووه. پس تو هیونگی! من...من ۲۱ سالمه و اسمت...یعنی
اسم من جونگکوکه .تو...اسم تو چیه؟
با لبخند گفت و منتظر به پسر چشم دوخت. تهیونگ یه لحظه
یادش اومد دقیقا برای چی اینجاست. بقیهی سوپش رو رها کرد
و آروم بلند شد. ترس از تمام حرکاتش پیدا بود و باعث شد
جونگکوک هم با ترس و تعجب از جاش بلند شه و روبروش
قرار بگیره.
تهیونگ نمیخواست به هیچکس زیادی نزدیک شه. شاید حتی از
آدما میترسید. آدمایی که هر کاری از دستشون برمیاد.
لبش رو خیس کرد و گفت:
-پول دارو و غذا رو...خب اآلن هیچ پولی ندارم اما...اما حتما
بهت برمیگردونم...اآلن باید برم.
جونگکوک میخواست حرفی بزنه اما لحظهی بعد صدای به هم
خوردن در آپارتمان به گوشش رسید.
___________________
روی تخت اتاقش غلتی زد و کتابی که تو دستش بود رو گذاشت
رو میز کنار تخت. امروز نتونست سرکارش حاضر بشه پس
توی وقت آزادش سعی کرد به تمرینهای عملی دانشگاه
موسیقیش برسه و کمی کتاب بخونه. اما تنها چیزی که
میتونست روش تمرکز کنه پسر زخمیای بود که چند ساعت
پیش به اون پناه آورده بود.شاید سرنوشت باعث میشد وقتی اون پسر تو درمونده
ترین حالت
ممکنه با جونگکوک برخورد کنه. شاید هم اون همیشه آسیب
دیده و زخمی بود. هرچی که بود باعث میشد جونگکوک نتونه
فکر کردن به اونو متوقف کنه.
حس ترحم نبود. حتی کنجکاوی هم نبود. اوه نه اون واقعا
نمیدونست چه احساسی داره. نمیدونست چرا اون پسر ترسیده
بود. چرا یهویی خونهی جونگکوک رو ترک کرد و حتی
نمیدونست اسمش چیه.
چند خیابون باالتر تهیونگ ساعتها توی کوچه و خیابون بی
هدف راه میرفت. به اون خونه برمیگشت. چارهای نداشت. اما
غرو ر نداشتش فقط میخواست کمی دیرتر برگرده. کمی بیشتر
رو حفظ کنه. و درنهایت مثل همهی اوقات دیگه، شکست
خورده و پر از احساس ناامیدی، پوچی و بیمصرفی مقابل
"پدرش" ایستاده بود.
-------------------------
تهیونگ تمام هفته رو دنبال کاری گشت تا بتونه پول جونگکوک
رو برگردونه. فقط برای یک روز توی بندرگاه کارگری کرد.
کار سنگینی بود. با این حال با خودش فکر کرد چقدر خوب
می شد اگه میتونست یه کار دائم پیدا کنه.
پدرش از لحاظ مادی تامینش میکرد. واقعا اینکارو میکرد. غذا
و لباس همیشه بود. گرچه تهیونگ شاید بشه گفت با نوعی
لجبازی که سعی داشت مخالفتشو نشون بده بعضی موقعها
ازشون استفاده نمیکرد.
نمیخواست سوال ناراحت کنندهای بپرسه. فقط میخواست اون
پسر آسیبدیده کمی احساس راحتی کنه و کمتر معذب باشه. پس
فقط پرسید:
-تو...اممم...چند سالته؟
تهیونگ سوپ رو قورت داد و خیلی آروم گفت:
-۲۲...نه...۲۳ سال. فکر میکنم دسامبر ۲۳ سالم میشه.
رو به جونگکوک گفت و بعد نگاهشو دزدید.
-اوووه. پس تو هیونگی! من...من ۲۱ سالمه و اسمت...یعنی
اسم من جونگکوکه .تو...اسم تو چیه؟
با لبخند گفت و منتظر به پسر چشم دوخت. تهیونگ یه لحظه
یادش اومد دقیقا برای چی اینجاست. بقیهی سوپش رو رها کرد
و آروم بلند شد. ترس از تمام حرکاتش پیدا بود و باعث شد
جونگکوک هم با ترس و تعجب از جاش بلند شه و روبروش
قرار بگیره.
تهیونگ نمیخواست به هیچکس زیادی نزدیک شه. شاید حتی از
آدما میترسید. آدمایی که هر کاری از دستشون برمیاد.
لبش رو خیس کرد و گفت:
-پول دارو و غذا رو...خب اآلن هیچ پولی ندارم اما...اما حتما
بهت برمیگردونم...اآلن باید برم.
جونگکوک میخواست حرفی بزنه اما لحظهی بعد صدای به هم
خوردن در آپارتمان به گوشش رسید.
___________________
روی تخت اتاقش غلتی زد و کتابی که تو دستش بود رو گذاشت
رو میز کنار تخت. امروز نتونست سرکارش حاضر بشه پس
توی وقت آزادش سعی کرد به تمرینهای عملی دانشگاه
موسیقیش برسه و کمی کتاب بخونه. اما تنها چیزی که
میتونست روش تمرکز کنه پسر زخمیای بود که چند ساعت
پیش به اون پناه آورده بود.شاید سرنوشت باعث میشد وقتی اون پسر تو درمونده
ترین حالت
ممکنه با جونگکوک برخورد کنه. شاید هم اون همیشه آسیب
دیده و زخمی بود. هرچی که بود باعث میشد جونگکوک نتونه
فکر کردن به اونو متوقف کنه.
حس ترحم نبود. حتی کنجکاوی هم نبود. اوه نه اون واقعا
نمیدونست چه احساسی داره. نمیدونست چرا اون پسر ترسیده
بود. چرا یهویی خونهی جونگکوک رو ترک کرد و حتی
نمیدونست اسمش چیه.
چند خیابون باالتر تهیونگ ساعتها توی کوچه و خیابون بی
هدف راه میرفت. به اون خونه برمیگشت. چارهای نداشت. اما
غرو ر نداشتش فقط میخواست کمی دیرتر برگرده. کمی بیشتر
رو حفظ کنه. و درنهایت مثل همهی اوقات دیگه، شکست
خورده و پر از احساس ناامیدی، پوچی و بیمصرفی مقابل
"پدرش" ایستاده بود.
-------------------------
تهیونگ تمام هفته رو دنبال کاری گشت تا بتونه پول جونگکوک
رو برگردونه. فقط برای یک روز توی بندرگاه کارگری کرد.
کار سنگینی بود. با این حال با خودش فکر کرد چقدر خوب
می شد اگه میتونست یه کار دائم پیدا کنه.
پدرش از لحاظ مادی تامینش میکرد. واقعا اینکارو میکرد. غذا
و لباس همیشه بود. گرچه تهیونگ شاید بشه گفت با نوعی
لجبازی که سعی داشت مخالفتشو نشون بده بعضی موقعها
ازشون استفاده نمیکرد.
۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.