. Wild rise cabaret .
. Wild rise cabaret .
#part63
#paniz
فرانک: منو فرانکم صدا کنی راضیم
وا به کلیه چپم چیکار کنم ای خدا
الان وقت این حرفا نبود عب نداره پانیذ اروم باش لبخندی زدم
نگاهی به نیکا کردم و گفتم
_مامانت چرا اومده یعنی چطوری راضی شده بیاد
دید که کسی حواسش به ما نیس اروم گف
نیکا:اومده تا قرار فردا رو اوکی کنیم یعنی بریم خرید عقد و عروسی
با چشای گرد شده نگاش کردم که پشت پلک نازکی کرد
نیکا: اونجوری نگام نکن دیروز بعد از اینکه رفتی دعوا شد مامانم پاشو تو یه کفش گذاشت که هرطور شده باید تا اخر این ماه عروسی بگیریم
از اونجایی که بابام...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولش کن
فرانک: خب میخام اگه میتونین فردا با هم بریم خرید وسایل عقد و عروسی رو بگیریم چون خیلی دیره
این بهر دیانا وسط حرفش پرید
دیانا: ببخشید منم به عنوان خواهر عروس باید یه نظری بدم شما هنوز خاستگاری نیومدین چطور انقدر یهویی میخان برن سر زندگی
فرانک: بله ما اخر هفته میایم خاستگاری مگه پانیذ جان نگفتن بهتون
نگاهی به فرانک کردم که یه تای ابروش داد بالا
که منم دادم بالا
میخاست حرص من رو در بیاره ولی من از اون بدتر
مدیون باشین فک کردین اول من بازی رو شروع کردم
_نه نگفتم بهشون چون تا اخر شب بیرون بودیم وقت نشد
سری تکون داد
و هومی زیر لب گف که
نیکا: خب حالا این حرف ها رو ول کنین ما که داریم میریم مگه نه مامان سر راه هم کاری داشتیم
فرانک: اره نیکا بریم فعلا
فعلا رو جوری گف اگه نمیگف خیلی خوب بود
تا دم در همراهی شون کردیم وقتی در رو بستم
دیانا نشست رو مبل و سیبی برداشت
دیانا: یا ابلفضل تو میخای با این زنه تو یه خونه زندگی کنی واویلاست
پوفی کشیدم و بر خودم چای ریختم و نشستم روبروش
_چیکار کنم دیا حداقل بخاطر رضا تحملش میکنم
دیانا لبخندی زد و گف
دیانا: اصم باورم نمیشع تا میری
کوسن پرت کردم سمتش که جیغی کشید
دیانا: وا چرا میزنی
سری به تاسف تکون دادم
_خیلی بیشعورییی دیا.....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
#part63
#paniz
فرانک: منو فرانکم صدا کنی راضیم
وا به کلیه چپم چیکار کنم ای خدا
الان وقت این حرفا نبود عب نداره پانیذ اروم باش لبخندی زدم
نگاهی به نیکا کردم و گفتم
_مامانت چرا اومده یعنی چطوری راضی شده بیاد
دید که کسی حواسش به ما نیس اروم گف
نیکا:اومده تا قرار فردا رو اوکی کنیم یعنی بریم خرید عقد و عروسی
با چشای گرد شده نگاش کردم که پشت پلک نازکی کرد
نیکا: اونجوری نگام نکن دیروز بعد از اینکه رفتی دعوا شد مامانم پاشو تو یه کفش گذاشت که هرطور شده باید تا اخر این ماه عروسی بگیریم
از اونجایی که بابام...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولش کن
فرانک: خب میخام اگه میتونین فردا با هم بریم خرید وسایل عقد و عروسی رو بگیریم چون خیلی دیره
این بهر دیانا وسط حرفش پرید
دیانا: ببخشید منم به عنوان خواهر عروس باید یه نظری بدم شما هنوز خاستگاری نیومدین چطور انقدر یهویی میخان برن سر زندگی
فرانک: بله ما اخر هفته میایم خاستگاری مگه پانیذ جان نگفتن بهتون
نگاهی به فرانک کردم که یه تای ابروش داد بالا
که منم دادم بالا
میخاست حرص من رو در بیاره ولی من از اون بدتر
مدیون باشین فک کردین اول من بازی رو شروع کردم
_نه نگفتم بهشون چون تا اخر شب بیرون بودیم وقت نشد
سری تکون داد
و هومی زیر لب گف که
نیکا: خب حالا این حرف ها رو ول کنین ما که داریم میریم مگه نه مامان سر راه هم کاری داشتیم
فرانک: اره نیکا بریم فعلا
فعلا رو جوری گف اگه نمیگف خیلی خوب بود
تا دم در همراهی شون کردیم وقتی در رو بستم
دیانا نشست رو مبل و سیبی برداشت
دیانا: یا ابلفضل تو میخای با این زنه تو یه خونه زندگی کنی واویلاست
پوفی کشیدم و بر خودم چای ریختم و نشستم روبروش
_چیکار کنم دیا حداقل بخاطر رضا تحملش میکنم
دیانا لبخندی زد و گف
دیانا: اصم باورم نمیشع تا میری
کوسن پرت کردم سمتش که جیغی کشید
دیانا: وا چرا میزنی
سری به تاسف تکون دادم
_خیلی بیشعورییی دیا.....
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
۷.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.