لجباز جذاب136
لجباز_جذاب136
+واااای😂
_دزدیدمت.. خخخ
+اقا دزده.. چرا انقدر جذابی؟
_جذاب شدم تا دل تو رو ببرم.. خخخ
+باشه فقط دارن میان هاا
_اونو بسپر به خودم..
یهو سرعت و تند تر کردم پیچید اون طرف خیابون..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
$این دوتا واقعا دیوونه ان..
مامان کوک: گمشون نکنی..
$اینجوری که من میبینم.. باید مواظب باشیم خودمون گم نشیم.. 😂
مامان کوک: همیشه همینجوری بوده... از 15سالگی سوار ماشین میشده و هر روز به یکی میزده.. الان فوله..
$اووو.. بچم وداغون نکنه..
مامان کوک: اه هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+دوباره مامانته..
_هاموش کن..... حالا مگه چیکار دارن؟
+نمیدونم.... یااااا... مواظب باااش.. نزدیک بود تصادف کنییییم...
_حواسم هست..
+بیا نگه دار..
_ترسیدی؟
+اره خیلی.. بخدا الان به یه جایی میزنی..
_باشه... خخخخ
جونگ کوک نگه داشت و اونام از ماشین پیاده شدن..
مامان از پشت شیشه در میزد..
شیشه رو دادم پایین که یکی محکم زد پس کلم..
+اخخ..
$زود باش پیاده شوو
_خاله چرا میزنی؟
$حقشه..
که یکی دیگه زد..
+ایییی... ماماااان..
$میگم پیاده شووو..
+خب درد داره دیگه نزن..
در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم..
$برو سوار شوو..
مامان کوک: جونگ کوک دفعه اخرت باشه که اینجوری میکنی... نمیبینی سرمون شلوغه؟
_خب وقتی نمیزاری ببینمش این میشه..
مامان کوک: الان دیدیش چی شد؟
_قلبم اروم شد..
مامان کوک: بخدا که دیوونه ای.. بروو..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی ماشین بی حال نشسته بودم و سرمو به پنجره چسبوندم..
+کجا میریم؟
$به بقیه کارات برسیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه و من حسابی گشنم بود..
+اوفف.. خسته شدم..
مامان کوک: پلاستیکارو ببر تو اتاق..
+خاله کارت تموم شد؟
مامان کوک: اره بیا تو اشپز خونه..
+اخخ.. دیوونه شدمم...
این طرف و اون طرمو نگاه کردم اثری از جونگ کوک نبود..
رفتم تواشپز خونه و روی میز نشستم..
+خیلی گشنمه.. استی جونگ کوک کجاست؟
مامان کوک: نمیدونم لابد خوابیده...
خدمتکار غذارو برامون گذاشتو مشغول خوردن شدیم..
مامان کوک: ای کاش مامانتم میومد هر جی اصرار کردم نیومد..
+اوم خب دیر بود دیگه.. خونه یه چیزی میخوره..
مامان کوک: فردا اول صبح باید بیدار شی.. وقتی هم برا کوک نیست و حرف زدن..
+وا چرا؟
مامان کوک: هم اون کار داره هم تو..
مامان کوک: خب من برم بخوابم تو هم غذاتو خوردی برو..
مامان کوک رفت و منم ادامه غذامو خوردم..
زعد از غذا اون قدر که خسته بودم همونجا خوابم برد...
کوک"
مثل دیوونه ها منتظرش بودم که بیاد تو اتاق اما هر چقدر صبر کردم نیومد...
ساعت 12نیمرفتم بیرون دیدم برق اشپز خونه روشنه...
رفتم تو و دیدم ات همونجا سرش رو گذاشته رو میز و خوابیده.. مثل بچه ها شده بود..
_کیوت..
بغلش کردم بردمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش و خودمم همونجا خوابیدم..
#صبح
ات"
چشمامو باز کردم دیدم توی بغل کوکم دستش رو از کمرم گرفته بود..
دستش رو نگا کردم دیدم لخته...
پتو رو یکم دادم بالا که دیدم دوباره لباس تنش نیست...
+دوبارهههه... اه
_هووم؟
+هیچی...
سفت تر بغلم کرد..
خوش به حالم بود بغل خوش تیپ ترین مرد دنیا بودم..
یهو به خودم اومدم و برور خودمو ازش جدا کردم..
+وااای.. برو لباستو بپوش جونگ کوووک..
_بیا یکم دیگه بخوابیم..
+میگم پاشووو
_نیا به درک..
رمز و زدم و رفتم بیروون..
صدای آیو ذو شنیدم که توی اشپز خونه داره میخنده..
رفتم تو..
+چه خبره؟
×هیچی.. اماده ای؟
+نه.. کجا؟
مامان کوک: رود اماده شووو..
+باشه..
+واااای😂
_دزدیدمت.. خخخ
+اقا دزده.. چرا انقدر جذابی؟
_جذاب شدم تا دل تو رو ببرم.. خخخ
+باشه فقط دارن میان هاا
_اونو بسپر به خودم..
یهو سرعت و تند تر کردم پیچید اون طرف خیابون..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
$این دوتا واقعا دیوونه ان..
مامان کوک: گمشون نکنی..
$اینجوری که من میبینم.. باید مواظب باشیم خودمون گم نشیم.. 😂
مامان کوک: همیشه همینجوری بوده... از 15سالگی سوار ماشین میشده و هر روز به یکی میزده.. الان فوله..
$اووو.. بچم وداغون نکنه..
مامان کوک: اه هر چی زنگ میزنم جواب نمیدن..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+دوباره مامانته..
_هاموش کن..... حالا مگه چیکار دارن؟
+نمیدونم.... یااااا... مواظب باااش.. نزدیک بود تصادف کنییییم...
_حواسم هست..
+بیا نگه دار..
_ترسیدی؟
+اره خیلی.. بخدا الان به یه جایی میزنی..
_باشه... خخخخ
جونگ کوک نگه داشت و اونام از ماشین پیاده شدن..
مامان از پشت شیشه در میزد..
شیشه رو دادم پایین که یکی محکم زد پس کلم..
+اخخ..
$زود باش پیاده شوو
_خاله چرا میزنی؟
$حقشه..
که یکی دیگه زد..
+ایییی... ماماااان..
$میگم پیاده شووو..
+خب درد داره دیگه نزن..
در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم..
$برو سوار شوو..
مامان کوک: جونگ کوک دفعه اخرت باشه که اینجوری میکنی... نمیبینی سرمون شلوغه؟
_خب وقتی نمیزاری ببینمش این میشه..
مامان کوک: الان دیدیش چی شد؟
_قلبم اروم شد..
مامان کوک: بخدا که دیوونه ای.. بروو..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی ماشین بی حال نشسته بودم و سرمو به پنجره چسبوندم..
+کجا میریم؟
$به بقیه کارات برسیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه و من حسابی گشنم بود..
+اوفف.. خسته شدم..
مامان کوک: پلاستیکارو ببر تو اتاق..
+خاله کارت تموم شد؟
مامان کوک: اره بیا تو اشپز خونه..
+اخخ.. دیوونه شدمم...
این طرف و اون طرمو نگاه کردم اثری از جونگ کوک نبود..
رفتم تواشپز خونه و روی میز نشستم..
+خیلی گشنمه.. استی جونگ کوک کجاست؟
مامان کوک: نمیدونم لابد خوابیده...
خدمتکار غذارو برامون گذاشتو مشغول خوردن شدیم..
مامان کوک: ای کاش مامانتم میومد هر جی اصرار کردم نیومد..
+اوم خب دیر بود دیگه.. خونه یه چیزی میخوره..
مامان کوک: فردا اول صبح باید بیدار شی.. وقتی هم برا کوک نیست و حرف زدن..
+وا چرا؟
مامان کوک: هم اون کار داره هم تو..
مامان کوک: خب من برم بخوابم تو هم غذاتو خوردی برو..
مامان کوک رفت و منم ادامه غذامو خوردم..
زعد از غذا اون قدر که خسته بودم همونجا خوابم برد...
کوک"
مثل دیوونه ها منتظرش بودم که بیاد تو اتاق اما هر چقدر صبر کردم نیومد...
ساعت 12نیمرفتم بیرون دیدم برق اشپز خونه روشنه...
رفتم تو و دیدم ات همونجا سرش رو گذاشته رو میز و خوابیده.. مثل بچه ها شده بود..
_کیوت..
بغلش کردم بردمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش و خودمم همونجا خوابیدم..
#صبح
ات"
چشمامو باز کردم دیدم توی بغل کوکم دستش رو از کمرم گرفته بود..
دستش رو نگا کردم دیدم لخته...
پتو رو یکم دادم بالا که دیدم دوباره لباس تنش نیست...
+دوبارهههه... اه
_هووم؟
+هیچی...
سفت تر بغلم کرد..
خوش به حالم بود بغل خوش تیپ ترین مرد دنیا بودم..
یهو به خودم اومدم و برور خودمو ازش جدا کردم..
+وااای.. برو لباستو بپوش جونگ کوووک..
_بیا یکم دیگه بخوابیم..
+میگم پاشووو
_نیا به درک..
رمز و زدم و رفتم بیروون..
صدای آیو ذو شنیدم که توی اشپز خونه داره میخنده..
رفتم تو..
+چه خبره؟
×هیچی.. اماده ای؟
+نه.. کجا؟
مامان کوک: رود اماده شووو..
+باشه..
۱۲.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.