part10
part10
دایون:فک کردی میزارم با کوک ازدواج خوبی داشته باشی
دوباره چاقو رو در آورد و بازم توی شکمش فرو کرد
دایون:تو باید بمیری
ویو ات
نفهمیدم چی شد چاقو رفت توی شکمم دیگه نمیتونستم
مقاومت کنم دوباره درد بدی حس کردم و سیاهی
ویو کوک دیدم همه جمع شدن اتاقم
سریع رفتم دیدم ات توی خون غرق شده دو سه نفر از کارکنان دایون رو گرفتن
دایون:ولم کنید
کوک:ات ات بیدار شو
ات:....
خلاصه
ات رو بردن بیمارستان عمل کردن ات خوب شد
یک ماه بعد
ویو کوک
حدود یک ماه میشه که ات توی بیمارستان من خیلی نگرانشم
اون رفته کما
از وقتی فهمیدم منو دوست دارم دوستش دارم دایون رو بردن زندان رفتم پیش ات
کوک: ات نمیخوای بیدار شی هق ببخشید حواسم بهت نبود
خدایا اونو ازم نگیر
خلاصه روز بعد ات بیدار میشه
ویو کوک
داشتم مثل همیشه برای ات کتاب میخوردیم زنگ زدم گفتن
ات به هوش اومده رفتم بیمارستان.
کوک:دکتر حالش چطوره
دکتر:آقای جئون خداروشکر به هوش اومدن نیم ساعت بعد میتونید برید پیشش
کوک:ممنون دکتر
از پشت شیشه ها داشتم به ات نگاه میکردم
ویو ات
چشمامو باز کردم پرستار رو دیدم رفتم دکتر رو خبر کرد
دکتر ازم سوال میپرسید که میتونم دست و پاهام رو حس کنم صداشو میشنوم
بعد رفتن دکتر داشتم به اطرافم نگا میکردم کوک رو پشت شیشه ها دیدم
ویو کوک
وقتی ات نگام کرد روی شیشه هااا کردم و براش قلب کشیدم
معلوم بود خوشحال شده
فردا
کوک:حالت خوبه
ات:اره (آروم)
کوک: از وقتی رفتی کما پام رو از بیمارستان نکشیدم هی برات کتاب میخوندم راستی این گیره مو ها رو برات خریدم
این کتاب ها رو هم برات خواندم خیلی نگرانت بودم (استرسی و تند میگه)
ات:کوک
کوک:ب.بله
ات: عاشقتم
کوک خم میشه و ات رو
دایون:فک کردی میزارم با کوک ازدواج خوبی داشته باشی
دوباره چاقو رو در آورد و بازم توی شکمش فرو کرد
دایون:تو باید بمیری
ویو ات
نفهمیدم چی شد چاقو رفت توی شکمم دیگه نمیتونستم
مقاومت کنم دوباره درد بدی حس کردم و سیاهی
ویو کوک دیدم همه جمع شدن اتاقم
سریع رفتم دیدم ات توی خون غرق شده دو سه نفر از کارکنان دایون رو گرفتن
دایون:ولم کنید
کوک:ات ات بیدار شو
ات:....
خلاصه
ات رو بردن بیمارستان عمل کردن ات خوب شد
یک ماه بعد
ویو کوک
حدود یک ماه میشه که ات توی بیمارستان من خیلی نگرانشم
اون رفته کما
از وقتی فهمیدم منو دوست دارم دوستش دارم دایون رو بردن زندان رفتم پیش ات
کوک: ات نمیخوای بیدار شی هق ببخشید حواسم بهت نبود
خدایا اونو ازم نگیر
خلاصه روز بعد ات بیدار میشه
ویو کوک
داشتم مثل همیشه برای ات کتاب میخوردیم زنگ زدم گفتن
ات به هوش اومده رفتم بیمارستان.
کوک:دکتر حالش چطوره
دکتر:آقای جئون خداروشکر به هوش اومدن نیم ساعت بعد میتونید برید پیشش
کوک:ممنون دکتر
از پشت شیشه ها داشتم به ات نگاه میکردم
ویو ات
چشمامو باز کردم پرستار رو دیدم رفتم دکتر رو خبر کرد
دکتر ازم سوال میپرسید که میتونم دست و پاهام رو حس کنم صداشو میشنوم
بعد رفتن دکتر داشتم به اطرافم نگا میکردم کوک رو پشت شیشه ها دیدم
ویو کوک
وقتی ات نگام کرد روی شیشه هااا کردم و براش قلب کشیدم
معلوم بود خوشحال شده
فردا
کوک:حالت خوبه
ات:اره (آروم)
کوک: از وقتی رفتی کما پام رو از بیمارستان نکشیدم هی برات کتاب میخوندم راستی این گیره مو ها رو برات خریدم
این کتاب ها رو هم برات خواندم خیلی نگرانت بودم (استرسی و تند میگه)
ات:کوک
کوک:ب.بله
ات: عاشقتم
کوک خم میشه و ات رو
۱۸.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.