"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۲۴
"ویو تهیونگ"
وقتی دیدم جونگکوک برایه باز کردن در انقدر خشونت به خرج داد ، فهمیدم،، این سگ توله دارو هاشو ترک کرده
این همه خشونت بعد این همه مدت برام عجیب بود
و حتی وقتی دیدم میخواد با اون اهن اون دختره بد بختو بزنه مطمعن شدم که اون اتفاقایه گذشته داره دوباره تکرار میشه...
جلوشو گرفتم گفتم بره طبقه پایین
وقتی رفت ، بعد از اینکه به اجوما گفتم" مراقبش باش" رفتم دنبال جونگکووک
تو اتاقش روبه پنحره وایساده بودو اروم قرار نداشت، وقتی دیدتم گفت:
_ هان؟
نفس عمیق کشیدم و شروع کردم_______
"ویو نادیا"
وقتی هر دو از اتاق خارج شدن دستام و رو صورتم گذاشتم و گریه کردم
دست اجوما پشتم نشست
اجوما: نادیا خوشگلم بیا بریم یچییزی بدم بخور ___ ندیدی ارباب چه داستانی درست کرد!؟
نادیا : نه نه نمیخوام __ فقط لطفا تنهام بزارید___ خواهش میکنم
این جمله رو با تمام التماسم گفتم
اجوما: نفس عمیقی کشیدو رفت
و درو تا تونست بست ولی کیب نکرد چون قفلی نداشت
اروم به سمت تخت رفتم، کل بد__ میلرزید
زیر پتو رفتم و به گریه ادامه دادم
_پرش زمانی به ۱ نصفه شب_
"ویو جونگکوک"
وقتی بعد از اون شکنجه گاه با تهیونگ برگشتم کل خونه تو سکوت بود
یه دفعه اجوما از اشپزخونه امد بیرون
اجوما: خوش امدید ارباب..
کوک: تو چرا اینجایی؟
اجوما: کارام تموم شد داشتم میرفتم
کوک: نادیا..کجاست؟
اجوما: گفتم درو درست کنن، نادیا هم دوباره چیزی نخوردو با گریه خوابید
با تعجب گفتم:
_ داره چهار روز میشه جییزی نخورده
حرفمو تایید کرد
دستمو داخل مواهام فرو بردم و الان من با این چیکار کنم؟!
اصلا جرا باید برام مهم باشه
میگم که اسراته اون شکنجه گاهه
کوک: اجوما میز غذارو اماده کن منم چییزی نخوردم برایه اون هر...
وقتی یادم امد اجوما اینجاست
کوک:...برایه اون دخترم بزار
اجوما :چشم
رفتم طبقه بالا
وای گرممه
عین همیشه شلوار ورزشی با یه رکابی پوشیدم
و رفتم طبقه مایین
اجوما: همچی امادس اگه بام کاری ندارید برم؟
کوک: برو
اجوما شب بخیر گفت و رفت
منم به سمت اتاق اون سلیطه رفتم
درو باز کردم که کل اتاق تو تاریکی بود
اینجا گرمه
برقو روشن کردم
نادیا تو خواب هفت پادشاه بود
دررپنجره رو باز کردم
یه دفعه با صدایه بدی که از طرف تخت امد برگشتم که دیدم نادیا رو تخت نشسته و با ترس نگام میکنه
کوک: چته؟
نادیا: م...من کاری نکردم
کوک: مگه جیگفتم؟ اروم باش بچه
نادیا: لطفا ببخشیددد
دستاشو رو سرش گرفته بود
به سمتش رفتم و دستاشو جدا کردم و تو چشماش زول زدم
کوک: اروم باش....
part: ۲۴
"ویو تهیونگ"
وقتی دیدم جونگکوک برایه باز کردن در انقدر خشونت به خرج داد ، فهمیدم،، این سگ توله دارو هاشو ترک کرده
این همه خشونت بعد این همه مدت برام عجیب بود
و حتی وقتی دیدم میخواد با اون اهن اون دختره بد بختو بزنه مطمعن شدم که اون اتفاقایه گذشته داره دوباره تکرار میشه...
جلوشو گرفتم گفتم بره طبقه پایین
وقتی رفت ، بعد از اینکه به اجوما گفتم" مراقبش باش" رفتم دنبال جونگکووک
تو اتاقش روبه پنحره وایساده بودو اروم قرار نداشت، وقتی دیدتم گفت:
_ هان؟
نفس عمیق کشیدم و شروع کردم_______
"ویو نادیا"
وقتی هر دو از اتاق خارج شدن دستام و رو صورتم گذاشتم و گریه کردم
دست اجوما پشتم نشست
اجوما: نادیا خوشگلم بیا بریم یچییزی بدم بخور ___ ندیدی ارباب چه داستانی درست کرد!؟
نادیا : نه نه نمیخوام __ فقط لطفا تنهام بزارید___ خواهش میکنم
این جمله رو با تمام التماسم گفتم
اجوما: نفس عمیقی کشیدو رفت
و درو تا تونست بست ولی کیب نکرد چون قفلی نداشت
اروم به سمت تخت رفتم، کل بد__ میلرزید
زیر پتو رفتم و به گریه ادامه دادم
_پرش زمانی به ۱ نصفه شب_
"ویو جونگکوک"
وقتی بعد از اون شکنجه گاه با تهیونگ برگشتم کل خونه تو سکوت بود
یه دفعه اجوما از اشپزخونه امد بیرون
اجوما: خوش امدید ارباب..
کوک: تو چرا اینجایی؟
اجوما: کارام تموم شد داشتم میرفتم
کوک: نادیا..کجاست؟
اجوما: گفتم درو درست کنن، نادیا هم دوباره چیزی نخوردو با گریه خوابید
با تعجب گفتم:
_ داره چهار روز میشه جییزی نخورده
حرفمو تایید کرد
دستمو داخل مواهام فرو بردم و الان من با این چیکار کنم؟!
اصلا جرا باید برام مهم باشه
میگم که اسراته اون شکنجه گاهه
کوک: اجوما میز غذارو اماده کن منم چییزی نخوردم برایه اون هر...
وقتی یادم امد اجوما اینجاست
کوک:...برایه اون دخترم بزار
اجوما :چشم
رفتم طبقه بالا
وای گرممه
عین همیشه شلوار ورزشی با یه رکابی پوشیدم
و رفتم طبقه مایین
اجوما: همچی امادس اگه بام کاری ندارید برم؟
کوک: برو
اجوما شب بخیر گفت و رفت
منم به سمت اتاق اون سلیطه رفتم
درو باز کردم که کل اتاق تو تاریکی بود
اینجا گرمه
برقو روشن کردم
نادیا تو خواب هفت پادشاه بود
دررپنجره رو باز کردم
یه دفعه با صدایه بدی که از طرف تخت امد برگشتم که دیدم نادیا رو تخت نشسته و با ترس نگام میکنه
کوک: چته؟
نادیا: م...من کاری نکردم
کوک: مگه جیگفتم؟ اروم باش بچه
نادیا: لطفا ببخشیددد
دستاشو رو سرش گرفته بود
به سمتش رفتم و دستاشو جدا کردم و تو چشماش زول زدم
کوک: اروم باش....
۵۱.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.