اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت77

خاتون دستشو به بغلش زد و گفت:

-بلبل زبونم که هستی
اینجا کسی سوال نمیکنه فقط میگه چشم فهمیدی؟!

عصبی بودم خیلی عصبی هم ترسیده بودم هم دلم نمیخواست کسی باهام بد حرف بزنه!!!

اخمام تو هم رفت و گفتم:

+من چشم‌نمیگم!!!

صورتش از اعصبانیت قرمز شد و اومد محکم بزنه تو صورتم که اسد دستشو گرفت و گفت:

-دست روش بلند نکن خاتون!!

حرصی گفت:

-نمیبینی با من چطوری حرف میزنه!؟

اسد پوفی کشید و عصبی گفت:

-چی بگم خاتون خان زاده گفتن صداتونم واسش بلند نکنید چه برسه بخوایید بزنید تو گوشش!!

خاتون پوف محکمی کشید و گفت:

-از جلو چشمام دورش کن!!

حالا که فهمیدم خانزاده چه دستوری بهشون داده شجاع تر شده بودم!!

اسد نزدیکم شد و دستمو گرفت و گفت:

-با زبون خوش برو داخل!!

یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:

+نچ نمیرم!!

-که نمیری؟!

مشغول جر و بحث با اسد بودم که خاتون سری از تاسف تکون داد و از کنارمون رد شد و همزمان گفت:

-برگشتم اینجا نباشه!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت78بعد از رفتن خاتون اسد برگشت سمتم و با ق...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت79اسد تک خنده‌ای کرد و گفت:- اگه می‌دونست...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت76محکم اومد از رو زمین بلندم کنه که با دا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت75دستشو سمت در اتاقی دراز کرد و گفت:-داخل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط