چشمای قشنگ تو
#part35
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان
صبحانه رو خوردیم دیانا و مهشاد داشتن ظرف میشستن الان بهترین موقع بود
به زنعمو حرف بزنم
ارسلان:زنعمو میشه ی دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
مهناز:آره عزیز دلم حتما
ارسلان:اممممم خواستم بگم که دیانا.... ام
مهناز:چیشده ارسلان قشنگ بگو ببینم
ارسلان:خواستم بگم که من نسبت به دیانا.....
مهناز:وایی بگو دیگه
ارسلان: من با دیانا حرف زدم جوابش منفیه.!
زود بلند شدمو رفتم تو اتاق لعنت به من! نمیتونستم راجب حسم بگم
اگه دیانا عاشق یکی دیگه باشه چی؟
تو همین فکر بودم که در خورد
ارسلان:بله؟
دیانا:میتونم بیام تو؟
ارسلان:آره آره
دیانا:مگه نگفتی فکر میکنی؟(بغض)
ارسلان:اره ولی خب...
دیانا:الان من مجبورم با اون برم بیرون😭
ارسلان:تروخدا گریه نکن من سعیمو کردم
دیانا:واقعا که (درو محکم بست)
لباسامو با بی میلی پوشیدم
مهناز:قیافتو اینجوری نکن دیانا
دیانا:مامان من....(صدای بوق ماشین)
مهناز:باهاش بد رفتاری نکنیا برو منتظره
دیانا:هوفففف
یه ماشین گرون قیمت جلو در بود به پنجره ی اتاق ارسلان زل زدم!
داشت نگام میکرد که تا فهمید دیدمش پرده رو کشید
ارسلان:بغضی گلومو گرفت الان جای اون پسره کاش من بودم!
دیانا
بوی گند ادکلنش اذیتم میکرد
ادکلن تلخی داشت
ارسلانم ادکلن تلخ میزد ولی اون کجا و این کجا!
میشه شیشه رو بدی پایین؟
ارین:شما جون بخواه
دیانا:دلم میخواست بگیرم همینجا بکشمش پسره ی چندش
آرین:بفرمایید خانمی
دیانا:نگاهی به بیرون انداختم جلوی پاساژ بزرگی وایساده بودیم پیاده شدم
داشتم به چرت و پرتای آرین گوش میکردم که آشنایی رو دیدم
با جیغ به سمتش دویدم محراب بود
محراب:به به خانم خوشگله! اینجا چی کار میکنی؟
دیانا:به ارین اشاره کردم
محراب:مامان بهم گفته بود ولی نگفتش که....
دیانا:ببین بعدا بهت میگم فعلا
محراب:باشه خداحافظ
دیانا:یه سلامی میکردی😐
آرین :اون کوچیک تره
دیانا:بیشعور!
آرین:چیزی گفتی؟
دیانا:نه😒
آرین:بیا ناهار بخوریم
دیانا:گشنم نیس
آرین:نگران نباش چاق نمیشی
دیانا:گفتم گشنم نیست فهمیدی؟
دستمو گرفتو کشید تو رستوران
دیانا:دست نزن به من
آرین:من دست نزنم کی دست بزنه؟
دیانا:حیف که قول دادم باهات خوب رفتار کنم
ارین:حالا این خوبته؟
دیانا:آره
آرین:هیس آبرومون رفت
دیانا:تو آبرویی هم داری؟
آرین:ببین دیانا دارم باهات راه میام آدم باش!!!!
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان
صبحانه رو خوردیم دیانا و مهشاد داشتن ظرف میشستن الان بهترین موقع بود
به زنعمو حرف بزنم
ارسلان:زنعمو میشه ی دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
مهناز:آره عزیز دلم حتما
ارسلان:اممممم خواستم بگم که دیانا.... ام
مهناز:چیشده ارسلان قشنگ بگو ببینم
ارسلان:خواستم بگم که من نسبت به دیانا.....
مهناز:وایی بگو دیگه
ارسلان: من با دیانا حرف زدم جوابش منفیه.!
زود بلند شدمو رفتم تو اتاق لعنت به من! نمیتونستم راجب حسم بگم
اگه دیانا عاشق یکی دیگه باشه چی؟
تو همین فکر بودم که در خورد
ارسلان:بله؟
دیانا:میتونم بیام تو؟
ارسلان:آره آره
دیانا:مگه نگفتی فکر میکنی؟(بغض)
ارسلان:اره ولی خب...
دیانا:الان من مجبورم با اون برم بیرون😭
ارسلان:تروخدا گریه نکن من سعیمو کردم
دیانا:واقعا که (درو محکم بست)
لباسامو با بی میلی پوشیدم
مهناز:قیافتو اینجوری نکن دیانا
دیانا:مامان من....(صدای بوق ماشین)
مهناز:باهاش بد رفتاری نکنیا برو منتظره
دیانا:هوفففف
یه ماشین گرون قیمت جلو در بود به پنجره ی اتاق ارسلان زل زدم!
داشت نگام میکرد که تا فهمید دیدمش پرده رو کشید
ارسلان:بغضی گلومو گرفت الان جای اون پسره کاش من بودم!
دیانا
بوی گند ادکلنش اذیتم میکرد
ادکلن تلخی داشت
ارسلانم ادکلن تلخ میزد ولی اون کجا و این کجا!
میشه شیشه رو بدی پایین؟
ارین:شما جون بخواه
دیانا:دلم میخواست بگیرم همینجا بکشمش پسره ی چندش
آرین:بفرمایید خانمی
دیانا:نگاهی به بیرون انداختم جلوی پاساژ بزرگی وایساده بودیم پیاده شدم
داشتم به چرت و پرتای آرین گوش میکردم که آشنایی رو دیدم
با جیغ به سمتش دویدم محراب بود
محراب:به به خانم خوشگله! اینجا چی کار میکنی؟
دیانا:به ارین اشاره کردم
محراب:مامان بهم گفته بود ولی نگفتش که....
دیانا:ببین بعدا بهت میگم فعلا
محراب:باشه خداحافظ
دیانا:یه سلامی میکردی😐
آرین :اون کوچیک تره
دیانا:بیشعور!
آرین:چیزی گفتی؟
دیانا:نه😒
آرین:بیا ناهار بخوریم
دیانا:گشنم نیس
آرین:نگران نباش چاق نمیشی
دیانا:گفتم گشنم نیست فهمیدی؟
دستمو گرفتو کشید تو رستوران
دیانا:دست نزن به من
آرین:من دست نزنم کی دست بزنه؟
دیانا:حیف که قول دادم باهات خوب رفتار کنم
ارین:حالا این خوبته؟
دیانا:آره
آرین:هیس آبرومون رفت
دیانا:تو آبرویی هم داری؟
آرین:ببین دیانا دارم باهات راه میام آدم باش!!!!
۲.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.