چشمای قشنگ تو
#Part34
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:تا عمو نرفته سر کار باید باهاش حرف بزنم بابد از این ازدواج منصرفش کنم شایدم باید از حسم به دخترش دارم دیوونه میشم نمی دونم باید چی کار کنم فقط میدونم این ازدواج نباید صورت بگیره
.....
ارسلان:عمو سلام صبح بخیر
ارش:سلام عزیزم چه عجب سحر خیز شدی
ارسلان:ام...راستش
ارش:خجالت نکش عمو جان بگو
ارسلان:عمو دیانا از اون پسره اصلا خوشش نمیاد
ارش:اون عقلش نمیرسه فعلا نمیتونه تو این چیزا تشخیص بده چی واسش خوبه چی واسش بده
ارسلان:عمو ولی اون تقریبا ۱۸سالشه خیلی سنش کمه واسه ازدواج
ارش:دیانا ی مدت که باهاش باشه عاشقش میگه مخصوصا اگ بچه دار شن
ارسلان: من دوست ندارم دیانا با این پسره ازدواج کنه
ارش:😐😐😐😐😐😐😐😐
من باید برم سر کار دیرم شده توام سعی کن دیانا رو راضی کنی. خدافس
.........
ارسلان:باید راجب حسم به دیانا با مامان بابا صحبت کنم اوف ولی اونا که خوابن تازه ساعت ۶ونیمه صبحه بهتره برم بخوابم
متین:براچی بیداری؟😴
ارسلان:سلامت کو؟خوردیش
متین:آره خیلیم خوشمزه بود
ارسلان:برو بابا
متین:حالا واسه چی بیداری
ارسلان: ب تو چ بگیر بخواب
متین:ادبم ندری
......
ارسلان:خوابم نمیبرد همش تو فکر دیانا بودم اگه دیانا با اون پسره ازدواج کنه چیی اگه به منم جواب منفی بده چی اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی...تو همین فکرا بودم که چشام گرم شد و خوابم برد
با صدای مهشاد از خواب پاشدم
مهشاد:اردلان اردلان
ارسلان:یه بالش ورداشتم و به سمتش پرت کردم مرززززز مگه نمی دونی من بدم میا
مهشاد:چون بدت میا گفتم دیگه
ارسلان:من واسه تو دارم فقط وایسا
حالا چته بیدارم کردی
مهشاد:بیا صبحونه کوف...یعنی بخور😂
ارسلان:مگ ساعت چنده
مهشاد:با اجازت ۱۲وربع
ارسلان:وایی چه زیاد خوابیدم
مهشاد:عادیه همیشه همینی
مهناز:مهشاد پس کجا موندینننن
مهشاد:ببخشید اومدیم زن عمو
ارسلان:برو تا منم یه دستی به سر و صورتم بزنم بیام
مهشاد:جون واسه دیانا خوشگل میکنی؟
ارسلان:مهشاد پاشو برو حصلتو ندرم میام میگرم میزنمتا
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:تا عمو نرفته سر کار باید باهاش حرف بزنم بابد از این ازدواج منصرفش کنم شایدم باید از حسم به دخترش دارم دیوونه میشم نمی دونم باید چی کار کنم فقط میدونم این ازدواج نباید صورت بگیره
.....
ارسلان:عمو سلام صبح بخیر
ارش:سلام عزیزم چه عجب سحر خیز شدی
ارسلان:ام...راستش
ارش:خجالت نکش عمو جان بگو
ارسلان:عمو دیانا از اون پسره اصلا خوشش نمیاد
ارش:اون عقلش نمیرسه فعلا نمیتونه تو این چیزا تشخیص بده چی واسش خوبه چی واسش بده
ارسلان:عمو ولی اون تقریبا ۱۸سالشه خیلی سنش کمه واسه ازدواج
ارش:دیانا ی مدت که باهاش باشه عاشقش میگه مخصوصا اگ بچه دار شن
ارسلان: من دوست ندارم دیانا با این پسره ازدواج کنه
ارش:😐😐😐😐😐😐😐😐
من باید برم سر کار دیرم شده توام سعی کن دیانا رو راضی کنی. خدافس
.........
ارسلان:باید راجب حسم به دیانا با مامان بابا صحبت کنم اوف ولی اونا که خوابن تازه ساعت ۶ونیمه صبحه بهتره برم بخوابم
متین:براچی بیداری؟😴
ارسلان:سلامت کو؟خوردیش
متین:آره خیلیم خوشمزه بود
ارسلان:برو بابا
متین:حالا واسه چی بیداری
ارسلان: ب تو چ بگیر بخواب
متین:ادبم ندری
......
ارسلان:خوابم نمیبرد همش تو فکر دیانا بودم اگه دیانا با اون پسره ازدواج کنه چیی اگه به منم جواب منفی بده چی اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی...تو همین فکرا بودم که چشام گرم شد و خوابم برد
با صدای مهشاد از خواب پاشدم
مهشاد:اردلان اردلان
ارسلان:یه بالش ورداشتم و به سمتش پرت کردم مرززززز مگه نمی دونی من بدم میا
مهشاد:چون بدت میا گفتم دیگه
ارسلان:من واسه تو دارم فقط وایسا
حالا چته بیدارم کردی
مهشاد:بیا صبحونه کوف...یعنی بخور😂
ارسلان:مگ ساعت چنده
مهشاد:با اجازت ۱۲وربع
ارسلان:وایی چه زیاد خوابیدم
مهشاد:عادیه همیشه همینی
مهناز:مهشاد پس کجا موندینننن
مهشاد:ببخشید اومدیم زن عمو
ارسلان:برو تا منم یه دستی به سر و صورتم بزنم بیام
مهشاد:جون واسه دیانا خوشگل میکنی؟
ارسلان:مهشاد پاشو برو حصلتو ندرم میام میگرم میزنمتا
۳.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.