Chapter 2
Chapter 2
Lucky-bloody#
پارت ۳7
-اصلا بیا جدا شیم،تو از راست برو من از چپ
به پشت سرت نگاه میکنی و میفهمی اونا سر کوچه ان
+وقت نداریم،بیا بریم همون چپ
و کوک رو میکشونی سمت چپ و دوباره با تمام قدرت شروع میکنین به دویدن که به بن بست میخورین و وایمیستین،زل میزنین به دیوار تا بتونین یه راهی برای پریدن ازش پیدا کنین
+میدونستم اینجوری میشه
به پشت سرتون نگاه میکنین و میبینین همشون با چوب و قمه و چاقو دارن اروم اروم نزدیک میشن
+ک...کوک...
کوک تورو میکشونه پشت سرش و توم پشتش قایم میشی
×ببین...ما با تو یکی کار نداریم...دختررو بده مام قول میدین بزاریم بری
هیچی نمیگین و اونام دوباره میان نزدیک تر
×بالاخره که ما میگیریمش،انتخاب با خودته که میخوای اول تورو بکشیم بعد ببریمش یا تورو آزاد کنیم و فقط دختررو برداریم ببریم
+کوک...چرا آدمای هیونجو نمیان
-نمیدونم
×وقت ندارم زودتر فکراتونو بکنید
+کوک...چقد دیگه باید صبر کنیم تا بیان
-دیگه نمیشه بیشتر از این صبر کرد،باید خودم دست بکار بشم
دستتو ول میکنه و قلنج گردنشو میشکونه
+کوک نکن خطرناکه...یکم دیگه صبر کن
×پس انتخابت این بود...هر جور مایلی
یکیشون با چوب میاد سمت کوک و دستشو میبره بالا تا با چوب بزنه به کوک،کوک تا میاد از خودش دفاع کنه خون میپاشه رو سر و صورتش،سر جای خودت خشکت میزنه و ضربان قلبت میره بالا تا جایی که صدای قلبتو میشنوی
+کوک...
دست کوک رو میگیری و میکشونیش سما خودت و به صورتش نگاه میکنی و میبینی اونم خشکش زده،دست میکشی رو صورتش و میفهمی این خون کوک نیست،به سمت مرد چوب به دست نگاه میکنی و میبینی سرش از بدنش جدا شده و هر کدوم یه ور افتاده،حالت از دیدن اون صحنه بد میشه و فشارت میفته پایین که کوک میگیرتت،نفر بعدی تا میاد حمله کنه پخش زمین میشه،سر دستشون با پاش سرشو تکون میده و میفهمه یه تیر تو پیشونیش خورده و بعد چند ثانیه زیر سرش پر خون میشه
کوک پوزخند میزنه و به سر دستشون چشمک میزنه
-بالاخره رسیدن
تا چند دقیقه بعد رو زمین پر از جنازه میشه و سر صورت هر دوتون پر خون،به اطرافت نگاه میکنی تا آدمای هیونجو رو ببینی ولی هیچ اثری ازشون نبود
-بدبخت شدیم
+چرا؟
-باید حداقل یکیشونو زنده میزاشتن تا جای جیسونگو ازش بپرسیم
+مگه تو عمارتش نیست؟
کوک با تعجب نگاه میکنه بهت
-فکر میکنی اگه تو عمارتش بود این همه نقشه میریختیم تا بگیریمش؟
+راست میگی...
-هی...یکیشون زندس
کوک میدوه سمتش و ضربانشو چک میکنه
-اره زندست...ببین باید ازت چندتا سوال بپرسیم
نفسای مرده به شمار میفته و کوک شروع میکنه به سیلی زدن تا نمیره
-هوی...نمیر...اول جواب منو بده بعدش خودم میکشمت
چشای مرده باز میشه و به کوک نگاه میکنه
-جیسونگ کجاست...
=ا...اون...
-خب؟ اون چی؟
=اون....
🍃🗿
Lucky-bloody#
پارت ۳7
-اصلا بیا جدا شیم،تو از راست برو من از چپ
به پشت سرت نگاه میکنی و میفهمی اونا سر کوچه ان
+وقت نداریم،بیا بریم همون چپ
و کوک رو میکشونی سمت چپ و دوباره با تمام قدرت شروع میکنین به دویدن که به بن بست میخورین و وایمیستین،زل میزنین به دیوار تا بتونین یه راهی برای پریدن ازش پیدا کنین
+میدونستم اینجوری میشه
به پشت سرتون نگاه میکنین و میبینین همشون با چوب و قمه و چاقو دارن اروم اروم نزدیک میشن
+ک...کوک...
کوک تورو میکشونه پشت سرش و توم پشتش قایم میشی
×ببین...ما با تو یکی کار نداریم...دختررو بده مام قول میدین بزاریم بری
هیچی نمیگین و اونام دوباره میان نزدیک تر
×بالاخره که ما میگیریمش،انتخاب با خودته که میخوای اول تورو بکشیم بعد ببریمش یا تورو آزاد کنیم و فقط دختررو برداریم ببریم
+کوک...چرا آدمای هیونجو نمیان
-نمیدونم
×وقت ندارم زودتر فکراتونو بکنید
+کوک...چقد دیگه باید صبر کنیم تا بیان
-دیگه نمیشه بیشتر از این صبر کرد،باید خودم دست بکار بشم
دستتو ول میکنه و قلنج گردنشو میشکونه
+کوک نکن خطرناکه...یکم دیگه صبر کن
×پس انتخابت این بود...هر جور مایلی
یکیشون با چوب میاد سمت کوک و دستشو میبره بالا تا با چوب بزنه به کوک،کوک تا میاد از خودش دفاع کنه خون میپاشه رو سر و صورتش،سر جای خودت خشکت میزنه و ضربان قلبت میره بالا تا جایی که صدای قلبتو میشنوی
+کوک...
دست کوک رو میگیری و میکشونیش سما خودت و به صورتش نگاه میکنی و میبینی اونم خشکش زده،دست میکشی رو صورتش و میفهمی این خون کوک نیست،به سمت مرد چوب به دست نگاه میکنی و میبینی سرش از بدنش جدا شده و هر کدوم یه ور افتاده،حالت از دیدن اون صحنه بد میشه و فشارت میفته پایین که کوک میگیرتت،نفر بعدی تا میاد حمله کنه پخش زمین میشه،سر دستشون با پاش سرشو تکون میده و میفهمه یه تیر تو پیشونیش خورده و بعد چند ثانیه زیر سرش پر خون میشه
کوک پوزخند میزنه و به سر دستشون چشمک میزنه
-بالاخره رسیدن
تا چند دقیقه بعد رو زمین پر از جنازه میشه و سر صورت هر دوتون پر خون،به اطرافت نگاه میکنی تا آدمای هیونجو رو ببینی ولی هیچ اثری ازشون نبود
-بدبخت شدیم
+چرا؟
-باید حداقل یکیشونو زنده میزاشتن تا جای جیسونگو ازش بپرسیم
+مگه تو عمارتش نیست؟
کوک با تعجب نگاه میکنه بهت
-فکر میکنی اگه تو عمارتش بود این همه نقشه میریختیم تا بگیریمش؟
+راست میگی...
-هی...یکیشون زندس
کوک میدوه سمتش و ضربانشو چک میکنه
-اره زندست...ببین باید ازت چندتا سوال بپرسیم
نفسای مرده به شمار میفته و کوک شروع میکنه به سیلی زدن تا نمیره
-هوی...نمیر...اول جواب منو بده بعدش خودم میکشمت
چشای مرده باز میشه و به کوک نگاه میکنه
-جیسونگ کجاست...
=ا...اون...
-خب؟ اون چی؟
=اون....
🍃🗿
۶.۸k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.