29
29
تهیونگ
تهیونگ: خاله جون گریه نکن
م: خیلی خوشحال شدم اومدی دلم خیلی برات تنگ شده بود باید میگفتی میخوای بیای نزدیک بود سکته کنم وقتی دیدمت
تهیونگ: دل منم خیلی براتون تنگ شده بود راستی ا/ت کجاست
م: تو اتاقشه
رفتم تو اتاق ا/ت
ا/ت: مامان گفتم خوب میشم
تهیونگ: چیزی شده میگی خوب میشم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی
تهیونگ: خوشحال نشدی از اومدنم
ا/ت: بار دومه که میبینمت
تهیونگ: ا/ت من فک نمیکردم تو دوست دختر تهجون باشی
ا/ت: نیستم میگم نیستم
تهیونگ: پس اونجا چیکار میکردی؟
ا/ت: 😔😭
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
ا/ت: بخاطره تو که تنهام گذاشتی و رفتی
تهیونگ: میخواستم فراموشت کنم گفتم جداییمون بهتره تا بخوایم هروز همو ببینیم
ا/ت:ولی تو بهم قول داده بودی اگه خانوادت اومدن دنبالت یا منو با خودت میبری یا نمیری
تهیونگ: معذرت میخوام
ا/ت: من تا فرودگاهم اومدم دنبالت
تهیونگ: میدونم
ا/ت: از کجا؟
تهیونگ: تو فرودگاه بودیم
ا/ت: پس چرا نیومدی دنبالم
تهیونگ: نمیتونستم بیام دلشو نداشتم
ا/ت: تا یک سال اول وقتی از خواب بیدار میشدم صدات میزدم
تهیونگ: من که تا دیروز داشتم بهت فک میکردم ولی یکم تعجب کردم که دیدم با داداشم
ا/ت: یه لحظه تو از بچگی میدونستی داداش داری؟
تهیونگ: اره میدونستم
ا/ت: من با او قرار نمیزارم
تهیونگ: پس چی؟
ا/ت: مجبور شدم
تهیونگ: مجبور به چی؟
یک هفته پیش
سوآ: چه لباسی استاد برای تو گذاشته برای اردو چه رنگیه؟
ا/ت: سفید
سوآ: ماله من صورتیه
ا/ت: فک کنم فقط ماله من سفیده
سوآ: اره
ا/ت: من اینو نمیپوشم
سوآ: چرا؟
ا/ت: نگاه کن اگه یه کوچولو خیس بشه کامل بدنم و لباس زیرم معلوم میشه
سوآ: خیس نمیشه
ا/ت: اگه شد
سوآ: نمیشه
ا/ت: باشه من میرم میپوشمش
تهجون: سریع اماده کنید بریم دیگه
نیم ساعت بعد
همگی درحال قدم زدن بودیم که بارون زد
#فیک
#سناریو
تهیونگ
تهیونگ: خاله جون گریه نکن
م: خیلی خوشحال شدم اومدی دلم خیلی برات تنگ شده بود باید میگفتی میخوای بیای نزدیک بود سکته کنم وقتی دیدمت
تهیونگ: دل منم خیلی براتون تنگ شده بود راستی ا/ت کجاست
م: تو اتاقشه
رفتم تو اتاق ا/ت
ا/ت: مامان گفتم خوب میشم
تهیونگ: چیزی شده میگی خوب میشم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی
تهیونگ: خوشحال نشدی از اومدنم
ا/ت: بار دومه که میبینمت
تهیونگ: ا/ت من فک نمیکردم تو دوست دختر تهجون باشی
ا/ت: نیستم میگم نیستم
تهیونگ: پس اونجا چیکار میکردی؟
ا/ت: 😔😭
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
ا/ت: بخاطره تو که تنهام گذاشتی و رفتی
تهیونگ: میخواستم فراموشت کنم گفتم جداییمون بهتره تا بخوایم هروز همو ببینیم
ا/ت:ولی تو بهم قول داده بودی اگه خانوادت اومدن دنبالت یا منو با خودت میبری یا نمیری
تهیونگ: معذرت میخوام
ا/ت: من تا فرودگاهم اومدم دنبالت
تهیونگ: میدونم
ا/ت: از کجا؟
تهیونگ: تو فرودگاه بودیم
ا/ت: پس چرا نیومدی دنبالم
تهیونگ: نمیتونستم بیام دلشو نداشتم
ا/ت: تا یک سال اول وقتی از خواب بیدار میشدم صدات میزدم
تهیونگ: من که تا دیروز داشتم بهت فک میکردم ولی یکم تعجب کردم که دیدم با داداشم
ا/ت: یه لحظه تو از بچگی میدونستی داداش داری؟
تهیونگ: اره میدونستم
ا/ت: من با او قرار نمیزارم
تهیونگ: پس چی؟
ا/ت: مجبور شدم
تهیونگ: مجبور به چی؟
یک هفته پیش
سوآ: چه لباسی استاد برای تو گذاشته برای اردو چه رنگیه؟
ا/ت: سفید
سوآ: ماله من صورتیه
ا/ت: فک کنم فقط ماله من سفیده
سوآ: اره
ا/ت: من اینو نمیپوشم
سوآ: چرا؟
ا/ت: نگاه کن اگه یه کوچولو خیس بشه کامل بدنم و لباس زیرم معلوم میشه
سوآ: خیس نمیشه
ا/ت: اگه شد
سوآ: نمیشه
ا/ت: باشه من میرم میپوشمش
تهجون: سریع اماده کنید بریم دیگه
نیم ساعت بعد
همگی درحال قدم زدن بودیم که بارون زد
#فیک
#سناریو
۲۵.۷k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.