همسر اجباری ۱۹۴
#همسر_اجباری #۱۹۴
چیزی گفتی عزیزم.
-نه چیز خاصی نبود.
راستی بچه ها میدونستین فرداشب مراسم داریم واسه شرکت شما اولین نفرا هستین که دعوتتون میکنم.
عسل-وای ممنو خیلی وقت بود دلم هوس مراسم کرده بود.
-خواهش میکنم این جشن واسه همکاری پنج ساله ماست.و فردا واسم روزه مهمیه چون خیلی از رقبا باید خانممو
ببینن.
من غلط کردم خانم تو بشم.
-آره منم خوشحالم.
-آنا کاش میزاشتی قبل ازرفتنت یه مراسم واسه به رسمیت شناختنت میگرفتم دیگه دلم دوست دختر نمیخواد
وقتی تو رو دارم.
-عزیزم من مامان بابامو باید راضی کنم.
-اه ...باشه...باشه ملوسکم من میخوامت و تحمل این مدتم روش.
...
مقابل یه رستکران نگه داشت رفتیم داخل صندلی رو واسم کشید بشین عشقم.
وبا ناز نشستم.
-من برم دستامو بشورم.
-باشه برو.
بعد از رفتنش
عسل- من فردا شب چی بپوشم.
خندیدمو گفتم منو.
با حالی بانمک گفت
-عزیزم شما که خوردنی نه پوشیدنی.
و باهم خندیدیم.
هم زمان صدای گوشیمون اومد باهم گفتیم.
گروه.
احسان و امیر.:با صدای آرومتر بخندین. وعالمت عصبانیت.
منو عسل با تعجب به هم نگاه کردیم و نوشتم مارو تعقیب کردین.از کجا فهمیدین.
امیر- ماکه نیستیم خدامون که هست
احسان-راس میگه.
عسل -خودتونو لوس نکنید دیدمتون. میز گوشه دیوار نشستین.
امیر-افرین
احسان-اوا من اینجا چکار میکنم.
هانگ اومد دیگه گوشیارو کنار گذاشتیم بعد از اومدن سفارشا و خوردن غذا اصال حالم خوب نبود و از هانگ و
عسل معذرت خواستم و گفتم بریم خونه...
دلم بازم گرفته بود بازم تخس شده بود و دل تنگ .دل تنگ آریایی نا مهربون .دلتنگ شده بود زیر بارون قدم زدن و
گریه کردن آرومم میکرد گرمی اشکا آرومم میکرد دیگه حتی اجازه خودم بودنم نداشتم.
سوار ماشین شدیم بارون محکم به شیشه ماشین میزد انگار دلم آروم نمیگرفت .رعدو برق هی مکرر چه دامنی
زده بود به حال بدم.
هانگ هرچی چی حرف میزد تظاهر به خوب بود میکردم همین که رسیدیم خونه
چیزی گفتی عزیزم.
-نه چیز خاصی نبود.
راستی بچه ها میدونستین فرداشب مراسم داریم واسه شرکت شما اولین نفرا هستین که دعوتتون میکنم.
عسل-وای ممنو خیلی وقت بود دلم هوس مراسم کرده بود.
-خواهش میکنم این جشن واسه همکاری پنج ساله ماست.و فردا واسم روزه مهمیه چون خیلی از رقبا باید خانممو
ببینن.
من غلط کردم خانم تو بشم.
-آره منم خوشحالم.
-آنا کاش میزاشتی قبل ازرفتنت یه مراسم واسه به رسمیت شناختنت میگرفتم دیگه دلم دوست دختر نمیخواد
وقتی تو رو دارم.
-عزیزم من مامان بابامو باید راضی کنم.
-اه ...باشه...باشه ملوسکم من میخوامت و تحمل این مدتم روش.
...
مقابل یه رستکران نگه داشت رفتیم داخل صندلی رو واسم کشید بشین عشقم.
وبا ناز نشستم.
-من برم دستامو بشورم.
-باشه برو.
بعد از رفتنش
عسل- من فردا شب چی بپوشم.
خندیدمو گفتم منو.
با حالی بانمک گفت
-عزیزم شما که خوردنی نه پوشیدنی.
و باهم خندیدیم.
هم زمان صدای گوشیمون اومد باهم گفتیم.
گروه.
احسان و امیر.:با صدای آرومتر بخندین. وعالمت عصبانیت.
منو عسل با تعجب به هم نگاه کردیم و نوشتم مارو تعقیب کردین.از کجا فهمیدین.
امیر- ماکه نیستیم خدامون که هست
احسان-راس میگه.
عسل -خودتونو لوس نکنید دیدمتون. میز گوشه دیوار نشستین.
امیر-افرین
احسان-اوا من اینجا چکار میکنم.
هانگ اومد دیگه گوشیارو کنار گذاشتیم بعد از اومدن سفارشا و خوردن غذا اصال حالم خوب نبود و از هانگ و
عسل معذرت خواستم و گفتم بریم خونه...
دلم بازم گرفته بود بازم تخس شده بود و دل تنگ .دل تنگ آریایی نا مهربون .دلتنگ شده بود زیر بارون قدم زدن و
گریه کردن آرومم میکرد گرمی اشکا آرومم میکرد دیگه حتی اجازه خودم بودنم نداشتم.
سوار ماشین شدیم بارون محکم به شیشه ماشین میزد انگار دلم آروم نمیگرفت .رعدو برق هی مکرر چه دامنی
زده بود به حال بدم.
هانگ هرچی چی حرف میزد تظاهر به خوب بود میکردم همین که رسیدیم خونه
۳.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.