پارت124
#پارت124
_وای نگو ، بلا به دور ...
فرشید خندید و بلند گفت :
_پیشنهاد بدی نبودا!
فرنوش_چی میخواید درست کنید؟
مهسا_ واسه غذا خودمون یه فکری میکنیم دیگ !
شاهرخ_خب الان شروع کنیم ؟!
فرنوش_خدا به دادمون برسه !
معلوم نیس چی قراره به خوردمون بدن ...
شایان_نگران نباش مامان ! حتما دست پخت عاطفه خوبه که همچین پیشنهادی داده !
و رو به عاطفه چشمکی زد...
و ادامه داد:
_مگه نه؟!
عاطفه صورتش سرخ شد ، سرش را پایین انداخت واهسته گفت :
_غذا درست کردن خیلی هم سخت نیس!
چشمک شایان از چشم فرشید دور نماند.
دستش را روی پایش مشت کرد و اخم هایش در هم رفت ،
دلش زیر و رو شد !
حسی که الان داشت را درک نمی کرد،
حرصی بود از به اسم کوچک خواندنش و آن چشمک...
لعنت !!!
نمیخواست حساس باشد !
اما دست خودش نبود !
هرچه میخواست خودش را بیخیال نشان دهد نمی توانست !
نگاهش را به زمین دوخت و سعی کرد از عصبانیتش کم کند ،
اما نشد که نشد ...
...
_وای نگو ، بلا به دور ...
فرشید خندید و بلند گفت :
_پیشنهاد بدی نبودا!
فرنوش_چی میخواید درست کنید؟
مهسا_ واسه غذا خودمون یه فکری میکنیم دیگ !
شاهرخ_خب الان شروع کنیم ؟!
فرنوش_خدا به دادمون برسه !
معلوم نیس چی قراره به خوردمون بدن ...
شایان_نگران نباش مامان ! حتما دست پخت عاطفه خوبه که همچین پیشنهادی داده !
و رو به عاطفه چشمکی زد...
و ادامه داد:
_مگه نه؟!
عاطفه صورتش سرخ شد ، سرش را پایین انداخت واهسته گفت :
_غذا درست کردن خیلی هم سخت نیس!
چشمک شایان از چشم فرشید دور نماند.
دستش را روی پایش مشت کرد و اخم هایش در هم رفت ،
دلش زیر و رو شد !
حسی که الان داشت را درک نمی کرد،
حرصی بود از به اسم کوچک خواندنش و آن چشمک...
لعنت !!!
نمیخواست حساس باشد !
اما دست خودش نبود !
هرچه میخواست خودش را بیخیال نشان دهد نمی توانست !
نگاهش را به زمین دوخت و سعی کرد از عصبانیتش کم کند ،
اما نشد که نشد ...
...
۱۵.۴k
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.