╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی²²
دختر در حالی که بستنی میخورد گفت:اوپا با این دختره قرار میزاری؟
تا تهیونگ خواست جوابشو بده
خندید و ادامه داد:خیـــــلـی کیوته
لبخند زدم و گفتم:تو که از من کیوت تری
زنی که به نظر میرسید مادر دختر باشه به سمتمون اومد و نفس زنان گفت:دامبی میدونی چقدر دنبالت گشتم
دامبی دوید توی بغلش و گفت:مامان این اوپا برام بستنی خرید
زن تعظيم کرد و گفت:ممنونم ازتون
تهیونگ لبخند زد و گفت:خواهش میکنم.
کنار بورا نشستم،بورا پرسید:تهیونگ چیکارت داشت؟
جواب دادم:درمورد جونگ کوک بود
سرشو به معنی فهمیدم تکون داد.
آری و یورام کنارمون نشستن،آری به عروسکی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:یورام اینو برام خریـــــد
بورا هوفی کشید و گفت:الان سه ساعته ما رو اینجا کاشتید رفتید عروسک خریدید؟
یورام بلند شد و گفت:بسه بسه،دیگه بریم.
وارد خونه شدم،یعنی جونگ کوک اومده بود؟
از توی اتاق جونگ کوک یه صدایی میومد
نزدیک اتاقش شدم و گوشمو به در چسبوندم
یوری پرسید:الان حالت بهتره؟
جونگ کوک با صدای ضعیفی جواب داد:اهم
یوری گفت:من باید برم،مواظب خودت باش
سریع به سمت اتاقم رفتم.
ساعت هفت شب بود و جونگ کوک هنوز توی اتاقش بود،نکنه حالش بد باشه؟
به سمت اتاقش رفتم و آروم درشو باز کردم،روی تخت خوابیده بود،به سمتش رفتم،خیلی کیوت خوابیده بود،دستمو به سمت صورتش بردم و موهاشو زدم کنار.
این پسر بخاطر من خیلی سختی کشیده،باورم نمیشه یه نفر انقدر عاشقم باشه،محو صورتش بودم که متوجه نشدم چشماشو باز کرده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی²²
دختر در حالی که بستنی میخورد گفت:اوپا با این دختره قرار میزاری؟
تا تهیونگ خواست جوابشو بده
خندید و ادامه داد:خیـــــلـی کیوته
لبخند زدم و گفتم:تو که از من کیوت تری
زنی که به نظر میرسید مادر دختر باشه به سمتمون اومد و نفس زنان گفت:دامبی میدونی چقدر دنبالت گشتم
دامبی دوید توی بغلش و گفت:مامان این اوپا برام بستنی خرید
زن تعظيم کرد و گفت:ممنونم ازتون
تهیونگ لبخند زد و گفت:خواهش میکنم.
کنار بورا نشستم،بورا پرسید:تهیونگ چیکارت داشت؟
جواب دادم:درمورد جونگ کوک بود
سرشو به معنی فهمیدم تکون داد.
آری و یورام کنارمون نشستن،آری به عروسکی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت:یورام اینو برام خریـــــد
بورا هوفی کشید و گفت:الان سه ساعته ما رو اینجا کاشتید رفتید عروسک خریدید؟
یورام بلند شد و گفت:بسه بسه،دیگه بریم.
وارد خونه شدم،یعنی جونگ کوک اومده بود؟
از توی اتاق جونگ کوک یه صدایی میومد
نزدیک اتاقش شدم و گوشمو به در چسبوندم
یوری پرسید:الان حالت بهتره؟
جونگ کوک با صدای ضعیفی جواب داد:اهم
یوری گفت:من باید برم،مواظب خودت باش
سریع به سمت اتاقم رفتم.
ساعت هفت شب بود و جونگ کوک هنوز توی اتاقش بود،نکنه حالش بد باشه؟
به سمت اتاقش رفتم و آروم درشو باز کردم،روی تخت خوابیده بود،به سمتش رفتم،خیلی کیوت خوابیده بود،دستمو به سمت صورتش بردم و موهاشو زدم کنار.
این پسر بخاطر من خیلی سختی کشیده،باورم نمیشه یه نفر انقدر عاشقم باشه،محو صورتش بودم که متوجه نشدم چشماشو باز کرده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۶.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.