P3
این پرونده ها مربوط به بچه های قدیمیه که اینجا بودن حتما چون مردن پرونده هاشونو مخفی کردن ، اما چرا ؟ سریع برشون گردوندم توی جعبه و درش رو بستم و به عقب هولش دادم ، از جام شدم و از انباری رفتم بیرون ، توی حیاط یه تاریکی بدی پرسه میزد و حیاط بشدت تاریک بود و من همیشه از تاریکی وحشت داشتم ، صدای وزش باد از حیاط پشت خیلی وحشتناک میومد و ترس توی دلم مینداخت ، سعی کردم با قدم های آروم به سمت در ورودی برم اما هر وقت که نگاهم به حیاط پشت میوفتاد بدجور بدنم از ترس میلرزید به همین دلیل سریع پا تند کردم و در اخر دویدم سمت در ورودی ، در رو باز کرد و داخل پرورشگاه شدم و محکم در رو بستم که صدای بسته شدنش توی راهرو پیچید ، به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم بعدم به سمت اتاقم توی راهرو قدم برداشتم ، هیچ کس توی راهرو نبود انگار همه خواب بودن و فقط صدای قدم های من بود که به گوش میرسید ، رفتم داخل اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت ، فکر کنم چند ساعتی بود که زمان از دستم در رفته بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت 12:24 شب بود (به وقت کره) حسابی خسته شده بودم و از این همه تمیز کاری کمرم درد گرفته بود ، توی فکر اون پرونده ها بودم درسته که من فقط چندتاشونو خوندم اما پرونده های زیادی تو اون جعبه بود ، یعنی این همه آدما اینجا مردن باورم نمیشه از بچگی تو همچین خراب شدهی زندگی کردم که هیچ عدالتی وجود نداره ، اونم خانم کیم که با ما مثل خدمتکار رفتار میکنه ، لبخند مسخره کننده ای زدم و گفتم : شک ندارم اینا به خاطر اخلاق خانم کیم خودکشی کردن از این حرف احمقانه ام خندم گرفت و بدم اومد ، اونقدر اخلاقش بد بود که دلیل خوبی باشه حداقل برای من ، اون حتی نمیتونه جلوی قلدری کردن توی پرورشگاه رو بگیره ، اون واقعا سنگ دله ، افکارم رو پس زدم و رفتم زیر پتو از اینکه فردا یکشنبه بود خوشحال بودم چون میتونستم حداقل یک ساعت بیشتر بخوابم و استراحت کنم و مدرسه نرم .
۱.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.