دختر مافیا پارت ۲۱
بهتره برم خونه و ببینم دنیل در چه حالیه.
-------------------------------------------(ویو دنیل)------------
از خواب با ترس پاشُدم.
بازم یه کابوس درباره ی مرگ ماجا دیده بودم.
با چشمام دنبال ساعت می گشتم،اما توی اتاق ساعتی نبود.
پس از روت تخت پاشُدم و رفتم بیرون از اتاق،
اما مثل اینکه توی خونه ی آبجی هیچ ساعتی وجود نداره.
پس گوشیمو نگاه کردم،شارژ نداشت
مهم نیست
رفتن و دست و صورتم رو شُستم،اما آبجی کجاست؟
حتما جایی رفته
خیلی گُشنه بودم
فکر کنم بهتره چه غذایی درست کنم که وقتی آبجی هم میاد خوشش بیاد!
قبلا ها که توی لندن بودیم،ماجا تنها غذای ژاپنی که بلد بود،دوکبوکی بود
و آبجی واقعا از این غذا خوشش می اومد
همینو درست می کنم!
--------------------------------------------(ویو سامانتا)--------
داشتم به آپارتمانم نزدیک میشدم،که یه دکه بستنی فروشی دیدم و یاد یکی از خاطراتم افتادم.
(فلش بک به ۱۶ سال قبل)
+آبجی چرا هیچ وقت پاجا منو دوسش نداله؟
_کی گفته که تورو دوست نداره داداشی؟
+از رفتاراش معلومه منو دوش نداله.
_هیچم اینجوری نیست.
_پاجا تورو خیلی هم دوست داره،فقط بعضی وقت ها عصبی میشه.
+اون همیشه عصبیه
_باشه حالا تو خودت رو ناراحت نکن،پاشو الان هاست که پاجا صدات کنه
+باجه،ولی تو باید ردیف اول بشینی ها!
_باشه داداشی
دنیل پاشد و لباس هاشو پوشید تا بره به تئاتر مدرسه،چون یه نمایش داشت و باید اجراش می کرد
بعد از تموم شدن نمایش دست در دست آبجیش به سمت خونه شون راه افتادن،البته به همراه پدرشون
+پاجا نمایشم چطوری بود؟خوشت اومد؟
پ/ت:خوب بود(با لحنی سرد)
دنیل خیلی خوشحال شده بود و همینطور سرحال
در گوش آبجیش گفت
+آبجی پاجا خوشش اومد!
خواهرش هم آروم گفت
_آره داداشی،گفتم که تورو دوست داره
+هورااااا
سر راه یه دکه بستنی فروشی دیدم و دنیل دلش خیلی خیلی بستنی می خواست
+پاجا میشه برام بستنی بخلی؟
پ/ت:نه،بستنی برات بده!
+ولی پاجا من دلم می خواد،لطفا همین یبار
پ/ت:گفتم نه
+ولی پاجا
که یهو پسرک به زمین افتاد
_وای دنیل
بله،پدرش به او سیلی زد
دنیل به هق هق افتاده بود و خواهرش داشت دل داریش میداد
(پایان فلش بک)
نمیدونم چیشد که رفتم و براش بستنی خریدم
خب اون داداشمه،عیبی نداره.
وقتی به خونه رسیدن و در رو باز کردم یه بوی خیلی خیلی خوبی رو احساس کردم
_واییی چه بوی خوشمزه ای!
که صدای دنیل رو شنیدم
+آبجی من تو آشپزخونه ام،بیا
_باشه داداشی
رفتم سمت آشپزخونه و خیلی خیلی خوشحال شدم
دنیل میز رو پر از چیزای خوشمزه کرده بود و همینطور خوب هم چیده بود
_وای داداشی،دستت درد نکنه
+خواهش می کنم
که چشمش به پلاستیکی که تو دستم بود خورد
+چی گرفتی؟اگه شُستَنی هست بده بشورم
_سر راه یه دکه بستنی فروشی دیدم گفتم برات بستنی بگیرم
+واقعا؟مرسیییییییی
و اومد منو بغل کرد
+مرسی مرسی مرسیییییییییی
_اوه داداشی کمر درد گرفت،آروم بغلم کن
که سریع دست از بغل کردن برداشت
+بهت آسیب زدم؟خوبی؟دایجبو؟
_خوبم خوبم
+آه ترسیدم
_خب بسه حرف زدن بیا بریم غذا بخوریم
+باشه^_^
_بریم+_+
_____________________________________________
اینم یه پارت بلند
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
تا پارت بعدی
جانه🩷
-------------------------------------------(ویو دنیل)------------
از خواب با ترس پاشُدم.
بازم یه کابوس درباره ی مرگ ماجا دیده بودم.
با چشمام دنبال ساعت می گشتم،اما توی اتاق ساعتی نبود.
پس از روت تخت پاشُدم و رفتم بیرون از اتاق،
اما مثل اینکه توی خونه ی آبجی هیچ ساعتی وجود نداره.
پس گوشیمو نگاه کردم،شارژ نداشت
مهم نیست
رفتن و دست و صورتم رو شُستم،اما آبجی کجاست؟
حتما جایی رفته
خیلی گُشنه بودم
فکر کنم بهتره چه غذایی درست کنم که وقتی آبجی هم میاد خوشش بیاد!
قبلا ها که توی لندن بودیم،ماجا تنها غذای ژاپنی که بلد بود،دوکبوکی بود
و آبجی واقعا از این غذا خوشش می اومد
همینو درست می کنم!
--------------------------------------------(ویو سامانتا)--------
داشتم به آپارتمانم نزدیک میشدم،که یه دکه بستنی فروشی دیدم و یاد یکی از خاطراتم افتادم.
(فلش بک به ۱۶ سال قبل)
+آبجی چرا هیچ وقت پاجا منو دوسش نداله؟
_کی گفته که تورو دوست نداره داداشی؟
+از رفتاراش معلومه منو دوش نداله.
_هیچم اینجوری نیست.
_پاجا تورو خیلی هم دوست داره،فقط بعضی وقت ها عصبی میشه.
+اون همیشه عصبیه
_باشه حالا تو خودت رو ناراحت نکن،پاشو الان هاست که پاجا صدات کنه
+باجه،ولی تو باید ردیف اول بشینی ها!
_باشه داداشی
دنیل پاشد و لباس هاشو پوشید تا بره به تئاتر مدرسه،چون یه نمایش داشت و باید اجراش می کرد
بعد از تموم شدن نمایش دست در دست آبجیش به سمت خونه شون راه افتادن،البته به همراه پدرشون
+پاجا نمایشم چطوری بود؟خوشت اومد؟
پ/ت:خوب بود(با لحنی سرد)
دنیل خیلی خوشحال شده بود و همینطور سرحال
در گوش آبجیش گفت
+آبجی پاجا خوشش اومد!
خواهرش هم آروم گفت
_آره داداشی،گفتم که تورو دوست داره
+هورااااا
سر راه یه دکه بستنی فروشی دیدم و دنیل دلش خیلی خیلی بستنی می خواست
+پاجا میشه برام بستنی بخلی؟
پ/ت:نه،بستنی برات بده!
+ولی پاجا من دلم می خواد،لطفا همین یبار
پ/ت:گفتم نه
+ولی پاجا
که یهو پسرک به زمین افتاد
_وای دنیل
بله،پدرش به او سیلی زد
دنیل به هق هق افتاده بود و خواهرش داشت دل داریش میداد
(پایان فلش بک)
نمیدونم چیشد که رفتم و براش بستنی خریدم
خب اون داداشمه،عیبی نداره.
وقتی به خونه رسیدن و در رو باز کردم یه بوی خیلی خیلی خوبی رو احساس کردم
_واییی چه بوی خوشمزه ای!
که صدای دنیل رو شنیدم
+آبجی من تو آشپزخونه ام،بیا
_باشه داداشی
رفتم سمت آشپزخونه و خیلی خیلی خوشحال شدم
دنیل میز رو پر از چیزای خوشمزه کرده بود و همینطور خوب هم چیده بود
_وای داداشی،دستت درد نکنه
+خواهش می کنم
که چشمش به پلاستیکی که تو دستم بود خورد
+چی گرفتی؟اگه شُستَنی هست بده بشورم
_سر راه یه دکه بستنی فروشی دیدم گفتم برات بستنی بگیرم
+واقعا؟مرسیییییییی
و اومد منو بغل کرد
+مرسی مرسی مرسیییییییییی
_اوه داداشی کمر درد گرفت،آروم بغلم کن
که سریع دست از بغل کردن برداشت
+بهت آسیب زدم؟خوبی؟دایجبو؟
_خوبم خوبم
+آه ترسیدم
_خب بسه حرف زدن بیا بریم غذا بخوریم
+باشه^_^
_بریم+_+
_____________________________________________
اینم یه پارت بلند
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
تا پارت بعدی
جانه🩷
۳.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.