پارت دو
پارت دو
پدر ویکتوریا: خیلی خوب همینطور که میدونید بخاطر صلح دو کشور باید باهم ازدواج کنید
ویکتوریا: پدر ولی من نمیخوام
پدر ویکی: حرف نباشه با پرنس برید داخل اتاقت و باهم صحبت کنید
( داخل اتاق)
کوک: همینطور که میدونی ما هیج علاقه ای بهم نداریم پس کار هامون هم بهم ربطی نداره پس کاری به من نداشته باش
ویکتوریا; اره خوب پس کاری هم به من نداشته باش
( برگشتن پیش خانواده هاشون )
پدرکوک: صحبت هاتون تموم شد؟
کوک: بله پدر
مادر ویکتوریا: خوب ما تصمیم گرفتیم مراسم جشن عروسی را دوشنبه هفته بعد بگیریم
ویکتوریا : از نظرتون زود نیست؟
مادر کوک: خیلی هم دیره فردا یکی از بهترین خیاط های فرانسه میاد که لباست را اندازه بگیره و بدوزه
( فلش به روز عروسی )
ویکتوریا: امروز روز عروسی منه روزیه که من میخواستم با مرد رویاهام ازدواج کنم وای بخاطر این صلح کوفتی همه ی آرزو هام
به باد رفت لباس عروس زیبام که شبیه لباس عزا برام بود را که از مروارید های صدف ها بود و بشدت بلند بود را پوشیدم باز ذهنم به بدبختی ها ی این چند روزم رفت و قطره ای اشکی از چشم هام پایین آمد سوفیا خدمتکار یا بهتره بگم بهترین دوستم گفت که پرنس جونگ کوک اومده
پایین اومدم و کوک را دیدم خوشتیپ شده بود
کوک: خوشتیپ شدی ملکه( پوزخند زد )
ویکتوریا: توهم خوشتیپ شدی
( بعد از چند مین )
از زبان ویکتوریا : همه ی پادشاه ها اومده بودند و تبریک میگفتن حالا نوبت این بود که عقد نامه رابخونن( درسته؟)
روحانی: پرنسس خانم سنورف ویکتوریا قسم میخورید تا آخر عمر با پرنس جونگ کوک زندگی کنی ودر غم او شریک شوی ؟
ویکتوریا: بله
روحانی: پرنس جونگ کوک قسم می خورید تا آخر عمر با پرنسس ویکتوریا زندگی کنی و در غم او شریک شوی؟
کوک: بله
روحانی: این دو را زن و شوهر علام میکنم
( بعد از تموم شدن عروسی )
ویکتوریا: به گفته مادر شوهرم ملکه لیا
امشب روز عروسی باید به فرانسه برویم
حالا وقت خدا حافظی بود
خدافظ پدر دلم برات تنگ میشه خدافظ مادر دلم برات تنگ میشه
پدر و مادر ویکتوریا: ماهم
ویکتوریا: سوفیا دلم برات تنگ میشه 😭😭😭
سوفیا : منممم پرنسسسسس
مادر کوک: وقتشه بریم
ویکتوریا: سوار کالسکه شدم و از اینجا به بعد بدبختی من شروع خواهد شد
ناشناس پر بشه تا پارت بعدی هم بزارم
یعنی نمیگید فیکون بره اکسپلور؟
پدر ویکتوریا: خیلی خوب همینطور که میدونید بخاطر صلح دو کشور باید باهم ازدواج کنید
ویکتوریا: پدر ولی من نمیخوام
پدر ویکی: حرف نباشه با پرنس برید داخل اتاقت و باهم صحبت کنید
( داخل اتاق)
کوک: همینطور که میدونی ما هیج علاقه ای بهم نداریم پس کار هامون هم بهم ربطی نداره پس کاری به من نداشته باش
ویکتوریا; اره خوب پس کاری هم به من نداشته باش
( برگشتن پیش خانواده هاشون )
پدرکوک: صحبت هاتون تموم شد؟
کوک: بله پدر
مادر ویکتوریا: خوب ما تصمیم گرفتیم مراسم جشن عروسی را دوشنبه هفته بعد بگیریم
ویکتوریا : از نظرتون زود نیست؟
مادر کوک: خیلی هم دیره فردا یکی از بهترین خیاط های فرانسه میاد که لباست را اندازه بگیره و بدوزه
( فلش به روز عروسی )
ویکتوریا: امروز روز عروسی منه روزیه که من میخواستم با مرد رویاهام ازدواج کنم وای بخاطر این صلح کوفتی همه ی آرزو هام
به باد رفت لباس عروس زیبام که شبیه لباس عزا برام بود را که از مروارید های صدف ها بود و بشدت بلند بود را پوشیدم باز ذهنم به بدبختی ها ی این چند روزم رفت و قطره ای اشکی از چشم هام پایین آمد سوفیا خدمتکار یا بهتره بگم بهترین دوستم گفت که پرنس جونگ کوک اومده
پایین اومدم و کوک را دیدم خوشتیپ شده بود
کوک: خوشتیپ شدی ملکه( پوزخند زد )
ویکتوریا: توهم خوشتیپ شدی
( بعد از چند مین )
از زبان ویکتوریا : همه ی پادشاه ها اومده بودند و تبریک میگفتن حالا نوبت این بود که عقد نامه رابخونن( درسته؟)
روحانی: پرنسس خانم سنورف ویکتوریا قسم میخورید تا آخر عمر با پرنس جونگ کوک زندگی کنی ودر غم او شریک شوی ؟
ویکتوریا: بله
روحانی: پرنس جونگ کوک قسم می خورید تا آخر عمر با پرنسس ویکتوریا زندگی کنی و در غم او شریک شوی؟
کوک: بله
روحانی: این دو را زن و شوهر علام میکنم
( بعد از تموم شدن عروسی )
ویکتوریا: به گفته مادر شوهرم ملکه لیا
امشب روز عروسی باید به فرانسه برویم
حالا وقت خدا حافظی بود
خدافظ پدر دلم برات تنگ میشه خدافظ مادر دلم برات تنگ میشه
پدر و مادر ویکتوریا: ماهم
ویکتوریا: سوفیا دلم برات تنگ میشه 😭😭😭
سوفیا : منممم پرنسسسسس
مادر کوک: وقتشه بریم
ویکتوریا: سوار کالسکه شدم و از اینجا به بعد بدبختی من شروع خواهد شد
ناشناس پر بشه تا پارت بعدی هم بزارم
یعنی نمیگید فیکون بره اکسپلور؟
۳۲۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.