تک پارتی(درخواستی)
#درخواستی
#تک_پارتی
#هیونجین
《وقتی حامله ای ولی اون...》
ویو ا.ت
چشماتو از سقف گرفتی و با نا امیدی به هیونجین خیره شدی اونم متقابلن نگاهتو حس کرده و نگاهشو بهت داد از این فرصت استفاده کردی و صحبتو شروع کردی..
علامت ا.ت+ علامت هیونجین_
+هیون...بیبی میشه یه بار دیگه فکر کنی؟!
هوف بلندی کشیده و دوباره به صحفه گوشیش خیره شد...
ناراحت شدی بغضت گرفته بود و خودتو کنترل کردی...
+یعنی میگی برم سقطش کنم؟!
سکوت هیونجین زجرت میداد و بغض تو گلوتو زیاد میکرد...
+دلت میاد بچه کوچیکمونو که حاصل عشق بازی من و توعه بکشیم؟!
اینبار گوشیو خاموش کرد و بدون هیچ پاسخی پاشد و از خونه زد بیرون این تو بودی که اجازه دادی اشکات فرود بیاد و با صدای بلند گریه کنی...
+هقق ولی من...هققق دوسش دارم...هقق هیون!
چند دقیقه ای همینطور داشتی گریه میکردی که شکمت درد کرد گریتو متوقف کردی و به شکمت زل زدی..
+چرا درد میکنه؟!
دستتو گذاشتی رو شکمت و نوازشش کردی!
+بیبی کوچولوم...هققق
دوباره اشکات شروع به ریختن کرد و و و تا موقعی که در باز شد و هیونجین امد تو زود اشکاتو پاکیدی و به خاطر اینکه ندونه گریه کردی به بیرون از پنجره خیره شدی..
_ا.ت..؟
جوابی ندادی..
امد جلو نشت مبل رو به روت ولی تو بازم به بیرون پنجره خیره شده بودی...
_بیبی..؟
+باشه بیا سقطش کنیم!(با بغض)
_ا.ت..
بلند شدی و رو به روش وایستادی..
+پاشو بریم...
خواستی بری که دستتو گرفت و کشید که افتادی رو پاهاش..
دستشو گذاشت رو شکمت و نوازشش کرد که متعجب از کارش به چشماش خیره شدی..
_میدونی چرا نمیخواستم!
مکث کرد و دوباره ادامه داد..
_چون میترسیدم ا.ت...
میترسیدم برای بچم نتونم پدر خوبی بشم!!
لبخندی همرا بغضت زدی و گفتی:من مطمئنم تو بهترین پدر دنیا میشی!
اونم لبخند زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم بیب!
دستاتو دور گردنش قفل زدی و لبتو آورم به لبش رسوندی بعد یه بوسه ازش جدا شدی که دیدی به لبات خیره شده لبخندی زدی و گفتی:تو بهترین شوهر هستی و بهترین بابا هم میشی:)
The end...
#تک_پارتی
#هیونجین
《وقتی حامله ای ولی اون...》
ویو ا.ت
چشماتو از سقف گرفتی و با نا امیدی به هیونجین خیره شدی اونم متقابلن نگاهتو حس کرده و نگاهشو بهت داد از این فرصت استفاده کردی و صحبتو شروع کردی..
علامت ا.ت+ علامت هیونجین_
+هیون...بیبی میشه یه بار دیگه فکر کنی؟!
هوف بلندی کشیده و دوباره به صحفه گوشیش خیره شد...
ناراحت شدی بغضت گرفته بود و خودتو کنترل کردی...
+یعنی میگی برم سقطش کنم؟!
سکوت هیونجین زجرت میداد و بغض تو گلوتو زیاد میکرد...
+دلت میاد بچه کوچیکمونو که حاصل عشق بازی من و توعه بکشیم؟!
اینبار گوشیو خاموش کرد و بدون هیچ پاسخی پاشد و از خونه زد بیرون این تو بودی که اجازه دادی اشکات فرود بیاد و با صدای بلند گریه کنی...
+هقق ولی من...هققق دوسش دارم...هقق هیون!
چند دقیقه ای همینطور داشتی گریه میکردی که شکمت درد کرد گریتو متوقف کردی و به شکمت زل زدی..
+چرا درد میکنه؟!
دستتو گذاشتی رو شکمت و نوازشش کردی!
+بیبی کوچولوم...هققق
دوباره اشکات شروع به ریختن کرد و و و تا موقعی که در باز شد و هیونجین امد تو زود اشکاتو پاکیدی و به خاطر اینکه ندونه گریه کردی به بیرون از پنجره خیره شدی..
_ا.ت..؟
جوابی ندادی..
امد جلو نشت مبل رو به روت ولی تو بازم به بیرون پنجره خیره شده بودی...
_بیبی..؟
+باشه بیا سقطش کنیم!(با بغض)
_ا.ت..
بلند شدی و رو به روش وایستادی..
+پاشو بریم...
خواستی بری که دستتو گرفت و کشید که افتادی رو پاهاش..
دستشو گذاشت رو شکمت و نوازشش کرد که متعجب از کارش به چشماش خیره شدی..
_میدونی چرا نمیخواستم!
مکث کرد و دوباره ادامه داد..
_چون میترسیدم ا.ت...
میترسیدم برای بچم نتونم پدر خوبی بشم!!
لبخندی همرا بغضت زدی و گفتی:من مطمئنم تو بهترین پدر دنیا میشی!
اونم لبخند زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم بیب!
دستاتو دور گردنش قفل زدی و لبتو آورم به لبش رسوندی بعد یه بوسه ازش جدا شدی که دیدی به لبات خیره شده لبخندی زدی و گفتی:تو بهترین شوهر هستی و بهترین بابا هم میشی:)
The end...
۲۸.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.