تهیونگ: مگه جین بهت غذا نمیده؟
تهیونگ: مگه جین بهت غذا نمیده؟
مین: اره اما..موقعه غذا همش نگام میکنه یا میگه روی پاش بشینم...این باعث میشه خجالت بکشم_
کوک: بنظرم جین خیلی بهت اسون میگیره...چون بقیه مافیا ها بدجوری برده هاشون رو شکنجه میکنن.
تهیونگ: راست میگه.
مین: برام مهم نیست...چون بهم گفت گورمو گم کنم...پس منم میخوام برم.
مین سو: ممنون برای غذا*
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...
تهیونگ: جاده رو دنبال کن که بعد حداقل ²⁰ مین بعد به شهر میرسی.
مین:ممنون♡
کوک: اوم خدافظ...
مین: خدافظ عوضی(باداد)
درو باز کردم و رفتم"...حرکت کردم به سمت جاده-بلخره ازاد شدم..
[³⁰ مین بعد]
رسیدم به شهر....پاهام درد میکرد__از اونجایی که پول نداشتم باید پیاده میرفتت خونه..
****ایی خسته شدم...
در خونه رو زدم که بابا درو باز کرد...
پ/م:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
مین: ازادم کرد.
زن: عزیزم کیه؟
پ/م:هیچکس عزیزم..
مین سو: اون..کیه تو خونه.
پ/م: این پولو بگیر و دیگه هرگز نیا اینجا..
مین سو: چ...چی.
در خونه رو بست...امکان نداره_چه طور تونست..
هققق من دیگه هیچ جایو رو برای زندگی نداشتم...
شروع کردم به راه رفتن..اشکام همین طوری روی گونه هام میریخت_
یهو روی زمین اوفتادم و دیگه جایو ندیدم...اخرین صحنه ای که دیدم این بود که ماشینی جلوم وایساد و مردی ازش پیاده شد~~~~~~
مین: اره اما..موقعه غذا همش نگام میکنه یا میگه روی پاش بشینم...این باعث میشه خجالت بکشم_
کوک: بنظرم جین خیلی بهت اسون میگیره...چون بقیه مافیا ها بدجوری برده هاشون رو شکنجه میکنن.
تهیونگ: راست میگه.
مین: برام مهم نیست...چون بهم گفت گورمو گم کنم...پس منم میخوام برم.
مین سو: ممنون برای غذا*
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...
تهیونگ: جاده رو دنبال کن که بعد حداقل ²⁰ مین بعد به شهر میرسی.
مین:ممنون♡
کوک: اوم خدافظ...
مین: خدافظ عوضی(باداد)
درو باز کردم و رفتم"...حرکت کردم به سمت جاده-بلخره ازاد شدم..
[³⁰ مین بعد]
رسیدم به شهر....پاهام درد میکرد__از اونجایی که پول نداشتم باید پیاده میرفتت خونه..
****ایی خسته شدم...
در خونه رو زدم که بابا درو باز کرد...
پ/م:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
مین: ازادم کرد.
زن: عزیزم کیه؟
پ/م:هیچکس عزیزم..
مین سو: اون..کیه تو خونه.
پ/م: این پولو بگیر و دیگه هرگز نیا اینجا..
مین سو: چ...چی.
در خونه رو بست...امکان نداره_چه طور تونست..
هققق من دیگه هیچ جایو رو برای زندگی نداشتم...
شروع کردم به راه رفتن..اشکام همین طوری روی گونه هام میریخت_
یهو روی زمین اوفتادم و دیگه جایو ندیدم...اخرین صحنه ای که دیدم این بود که ماشینی جلوم وایساد و مردی ازش پیاده شد~~~~~~
۷۳۷
۰۶ دی ۱۴۰۳