فیک چهار شاتی تهیونگ پارت ⁴ ( آخر ) 🧚🏻🍄
ا/ت : چرا دست از سرم برنمیداری ؟؟ ولم کن بذار برم ...
تهیونگ : ولت نمیکنم ...
ا/ت : میگم ولم کن اههه ...
تهیونگ : نمیتونم ولت کنم چون ، دوست دارم ...
کپ کرده بودم ...
هیچی نمیگفتم ...
تهیونگ : میدونم الان شوک شدی ولی من از همون موقع که با همدیگه بازی میکردیم ، قایم موشک ، آلیسا آلیسا ، عمو زنجیر باف ، حسی فراتر از دوستی و دختر عمو پسر عمو بودن بهت داشتم ، من عاشقت شده بودم و خودم خبر نداشتم ، تمام کارای امروزم برای این بود که باهم حرف بزنیم ، تا بهت ابراز علاقه بکنم ...
یه قطره اشک از چشمم اومد ...
خیلی شوک شده بودم ...
ا/ت : چـچرت نگو میدونم داری سر به سرم میذاری ...
فکشو روی شونم جا داد و نفسی کشید ...
تهیونگ : چرا همچین فکری میکنی ؟؟ من واقعا دوست دارم ...
بعدشم یه بوسه روی گردنم زد که مور مورم شد ...
چیزی برای گفتن نداشتم پس سکوت کردم ...
تهیونگ : تو چی ؟؟ اگر علاقه ای به من نداری ؟؟ البته اگر علاقه ای بهم نداری پیله نمیکنم ...
ا/ت : من ... باید فکر بکنم ...
تهیونگ : آه باشه ...
ا/ت : میشه حالا ولم بکنی ...
تهیونگ : صب کن ...
برمگردوند سمت خودش و کوتاه زل زد به چشمام ...
بعدش هم بوسه ای به پیشونیم زد و با لبخند گفت : حالا بریم پیش بقیه ...
( چند ماه بعد )
با استرس پله ها رو طی کردم و رسیدم به درب خروجی ...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون ...
تهیونگ با دیدنم توی اون لباس سفید عروسکی و پف ماتش برده بود و فقط نگاهم میکرد ...
با خنده گفتم : چشماتو درویش کن آقا من خودم شوهر دارم ...
با لحن موزیانه ای گفت : از این به بعد شوهرتون منم ...
( سکانس بعد )
رسیدیم به تالار ...
( سکانس بعد ، بعد از خوندن ختبه )
کوک : تبریک میگم ، از همون شبی که اومدیم خونتون بعد اون اتفاقات پیش اومد معلوم بود که شما قسمت همین ، مبارک باشه ...
تشکر کردیم ...
بقیه هم تبریک گفتن ...
الان دیگه وقت رفتن منو تهیونگ به خونه ی شخصی خودمون بود ...
اون شب برام خاطره شد ...
یه خاطره ی به یاد موندنی ...
( ⁵ سال بعد )
ا/ت : تونی کجاییییییی ؟؟ ...
تهیونگ : بغل منه بابا کرمون کردی ...
ا/ت : شما هم منو حرص بدین ، خودتو پسرت لنگه ی همدیگه این ...
تهیونگ : تونی به مامان بگو انقد حرص نخوره موهاش سفید میشن ...
تونی : مامانی حلص نخول موهات سلید میشن ...
ا/ت : از همین حالا بچه رو پررو داری بار میاری ...
تهیونگ بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت : عزیزم عصبی نشو ...
لبخندی زدم و گفتم : باشه ...
بغلش کردم و گفتم : دوستت دارم ...
تهیونگ : تونی پسرم تو برو بازی کن ...
تونی : باش بابایی ...
تا تونی رفت تهیونگ لبامو به بازی گرفت ...
رفته بودیم تو حس که یه صدایی اومد ...
تونی : واییی چه عاشقانه ...
ا/ت : مگه تو نرفتی بازی کنیییی ...
تهیونگ : شت :/ گوشی دستشه ...
تونی با چهره ی تخس و شیطونی گفت : فیلم گرفتم ازتون حیح ...
ا/ت : وایسا ببینم پدرصگگ اونو پاکش کن ...
تونی فرار کرد منم دنبالش ...
تهیونگ : بابا با من چیکار داری تو منو فحش میدی ...
ا/ت : این طوله سگت به خودت رفته ، وایسا ببینم تونییی ...
تهیونگ : ولت نمیکنم ...
ا/ت : میگم ولم کن اههه ...
تهیونگ : نمیتونم ولت کنم چون ، دوست دارم ...
کپ کرده بودم ...
هیچی نمیگفتم ...
تهیونگ : میدونم الان شوک شدی ولی من از همون موقع که با همدیگه بازی میکردیم ، قایم موشک ، آلیسا آلیسا ، عمو زنجیر باف ، حسی فراتر از دوستی و دختر عمو پسر عمو بودن بهت داشتم ، من عاشقت شده بودم و خودم خبر نداشتم ، تمام کارای امروزم برای این بود که باهم حرف بزنیم ، تا بهت ابراز علاقه بکنم ...
یه قطره اشک از چشمم اومد ...
خیلی شوک شده بودم ...
ا/ت : چـچرت نگو میدونم داری سر به سرم میذاری ...
فکشو روی شونم جا داد و نفسی کشید ...
تهیونگ : چرا همچین فکری میکنی ؟؟ من واقعا دوست دارم ...
بعدشم یه بوسه روی گردنم زد که مور مورم شد ...
چیزی برای گفتن نداشتم پس سکوت کردم ...
تهیونگ : تو چی ؟؟ اگر علاقه ای به من نداری ؟؟ البته اگر علاقه ای بهم نداری پیله نمیکنم ...
ا/ت : من ... باید فکر بکنم ...
تهیونگ : آه باشه ...
ا/ت : میشه حالا ولم بکنی ...
تهیونگ : صب کن ...
برمگردوند سمت خودش و کوتاه زل زد به چشمام ...
بعدش هم بوسه ای به پیشونیم زد و با لبخند گفت : حالا بریم پیش بقیه ...
( چند ماه بعد )
با استرس پله ها رو طی کردم و رسیدم به درب خروجی ...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون ...
تهیونگ با دیدنم توی اون لباس سفید عروسکی و پف ماتش برده بود و فقط نگاهم میکرد ...
با خنده گفتم : چشماتو درویش کن آقا من خودم شوهر دارم ...
با لحن موزیانه ای گفت : از این به بعد شوهرتون منم ...
( سکانس بعد )
رسیدیم به تالار ...
( سکانس بعد ، بعد از خوندن ختبه )
کوک : تبریک میگم ، از همون شبی که اومدیم خونتون بعد اون اتفاقات پیش اومد معلوم بود که شما قسمت همین ، مبارک باشه ...
تشکر کردیم ...
بقیه هم تبریک گفتن ...
الان دیگه وقت رفتن منو تهیونگ به خونه ی شخصی خودمون بود ...
اون شب برام خاطره شد ...
یه خاطره ی به یاد موندنی ...
( ⁵ سال بعد )
ا/ت : تونی کجاییییییی ؟؟ ...
تهیونگ : بغل منه بابا کرمون کردی ...
ا/ت : شما هم منو حرص بدین ، خودتو پسرت لنگه ی همدیگه این ...
تهیونگ : تونی به مامان بگو انقد حرص نخوره موهاش سفید میشن ...
تونی : مامانی حلص نخول موهات سلید میشن ...
ا/ت : از همین حالا بچه رو پررو داری بار میاری ...
تهیونگ بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت : عزیزم عصبی نشو ...
لبخندی زدم و گفتم : باشه ...
بغلش کردم و گفتم : دوستت دارم ...
تهیونگ : تونی پسرم تو برو بازی کن ...
تونی : باش بابایی ...
تا تونی رفت تهیونگ لبامو به بازی گرفت ...
رفته بودیم تو حس که یه صدایی اومد ...
تونی : واییی چه عاشقانه ...
ا/ت : مگه تو نرفتی بازی کنیییی ...
تهیونگ : شت :/ گوشی دستشه ...
تونی با چهره ی تخس و شیطونی گفت : فیلم گرفتم ازتون حیح ...
ا/ت : وایسا ببینم پدرصگگ اونو پاکش کن ...
تونی فرار کرد منم دنبالش ...
تهیونگ : بابا با من چیکار داری تو منو فحش میدی ...
ا/ت : این طوله سگت به خودت رفته ، وایسا ببینم تونییی ...
۳۶.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.