فیک جداناپذیر پارت ۱۱۱
فیک جداناپذیر پارت ۱۱۱
از زبان ات
کلبه کوچک و جم و جور و مرتب بود اما شومینه خاموش بود برای همین جونگ کوک رفتن تا از انبار برای شومینه هیزم بیاره منم رفتم روی کاناپه روبه ی روی شومینه نشستم و اطرافمو زیر نظر گرفتم تا کوک اومد و آتیش رو روشن کرد
دست به سینه تکیه داد به دیوار و گفت: اینجا همون جاییه که بهت گفته بودم از سورپرایزی که برات در نظر گرفته بودم غافل گیر نشدی؟
ات: چرا اتفاقاً من عاشقش شدم اینجا واقعاً خیلی قشنگ و خاصه
جونگ کوک: اینجا قبلا جایی بوده بابا و مامانم اومده بودن ماه عسل زمستوناش خیلی سرده اما وقتی بهار برسه اینجا مثل بهشت میشه دلم می خواست اول بهار بیارمت اینجا اما حس کردم الان موقشه که میاوردمت
اومد کنارم رو کاناپه نشست
جونگ کوک: ات تو هنوز به من نگفتی که منو بخشیدی یا نه
این موضوع داره اذیتم میکنه هنوز نمی دونم منو بخاطر کاری که باهات کردم بخشیدی یا نه
ات: تو کاری نکردی درواقع... تو هیچ تقصیری تو این قضیه نداری
اخماش رفت تو هم از حرفم گیج شده بود برگشت سمتمو گفت: بخاطر من نبوده؟ پس چرا دیگه نتونستی راه بری؟
ات: می ترسم اگه بهت بگم تو خطر بزرگی بیوفتی نمی خوام از دستت بدم بخاطر همین نباید چیزی بهت بگم لطفاً هم ازم نخواه که بگم
چونمو گرفت سمت خودش تا مجبورم کنه نگاهش کنم خیلی جدی بود
جونگ کوک: ات بهم بگو اوه چیه قسم می خورم نمیزارم هیچ اتفاقی بیوفته فقط همه چیرو برام کامل توضیح بده
کل داستان رو بهش گفتم
جونگ کوک: چرا ات؟ چرا هیچی بهم نگفتی می دونی بخاطر این چقدر خودمو زجر دادم عذاب وجدان گرفتم و از خودم متنفر شدم روز هام برام تاریک شده بود آرزوی مرگ داشتم تنها چیزی که فقط منتظر بودم مردن بود
ات: من... من چیزی نگفتم چون می ترسیدم... می ترسیدم برات اتفاقی بیوفته چون نمی خوام از دستت بدم نمی خوام یه روز ترکم کنی بخاطر همین هیچی به هیچکس نگفتم
بغضم گرفته بود اشکام از چشمام شروع به ریختن کردن بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینش و همینجور اشک می ریختم
جونگ کوک: بهت گفتم دیگه حق نداری گریه کنی بهت قول میدم هیچ وقت ترکت نمی کنم
همین یه جمله حرفش به اندازه ای کافی بود که ساکتم کنه
جونگ کوک: امشب رو استراحت کن از فردا ماه عسلمونو آغاز می کنیم
از رو کاناپه بلندم کرد و بردم تو اتاق و انداختم رو تخت و همینجور که داشت دکه های پیرهنش رو باز می کرد گفت: لباساتو درار
آب دهنمو از استرس قورت دادم و گفتم: برای چی؟
جونگ کوک: با لباس می خوای بخوابی؟
ات: خب اگه لباسامو در بیارم واقعاً سردم میشه
جونگ کوک: مشکلی نیست بابدنم گرمت می کنم
وقتی پیرهنش رو درآورد اومد رو تخت و دستامو بالای سرم سنجاق کرد گرمای بدنش بهم برخورد می کرد
جونگ کوک: تو یه دروغ گویی خانوم ملکه
ات: چی؟
نیشخندی زد
از زبان ات
کلبه کوچک و جم و جور و مرتب بود اما شومینه خاموش بود برای همین جونگ کوک رفتن تا از انبار برای شومینه هیزم بیاره منم رفتم روی کاناپه روبه ی روی شومینه نشستم و اطرافمو زیر نظر گرفتم تا کوک اومد و آتیش رو روشن کرد
دست به سینه تکیه داد به دیوار و گفت: اینجا همون جاییه که بهت گفته بودم از سورپرایزی که برات در نظر گرفته بودم غافل گیر نشدی؟
ات: چرا اتفاقاً من عاشقش شدم اینجا واقعاً خیلی قشنگ و خاصه
جونگ کوک: اینجا قبلا جایی بوده بابا و مامانم اومده بودن ماه عسل زمستوناش خیلی سرده اما وقتی بهار برسه اینجا مثل بهشت میشه دلم می خواست اول بهار بیارمت اینجا اما حس کردم الان موقشه که میاوردمت
اومد کنارم رو کاناپه نشست
جونگ کوک: ات تو هنوز به من نگفتی که منو بخشیدی یا نه
این موضوع داره اذیتم میکنه هنوز نمی دونم منو بخاطر کاری که باهات کردم بخشیدی یا نه
ات: تو کاری نکردی درواقع... تو هیچ تقصیری تو این قضیه نداری
اخماش رفت تو هم از حرفم گیج شده بود برگشت سمتمو گفت: بخاطر من نبوده؟ پس چرا دیگه نتونستی راه بری؟
ات: می ترسم اگه بهت بگم تو خطر بزرگی بیوفتی نمی خوام از دستت بدم بخاطر همین نباید چیزی بهت بگم لطفاً هم ازم نخواه که بگم
چونمو گرفت سمت خودش تا مجبورم کنه نگاهش کنم خیلی جدی بود
جونگ کوک: ات بهم بگو اوه چیه قسم می خورم نمیزارم هیچ اتفاقی بیوفته فقط همه چیرو برام کامل توضیح بده
کل داستان رو بهش گفتم
جونگ کوک: چرا ات؟ چرا هیچی بهم نگفتی می دونی بخاطر این چقدر خودمو زجر دادم عذاب وجدان گرفتم و از خودم متنفر شدم روز هام برام تاریک شده بود آرزوی مرگ داشتم تنها چیزی که فقط منتظر بودم مردن بود
ات: من... من چیزی نگفتم چون می ترسیدم... می ترسیدم برات اتفاقی بیوفته چون نمی خوام از دستت بدم نمی خوام یه روز ترکم کنی بخاطر همین هیچی به هیچکس نگفتم
بغضم گرفته بود اشکام از چشمام شروع به ریختن کردن بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینش و همینجور اشک می ریختم
جونگ کوک: بهت گفتم دیگه حق نداری گریه کنی بهت قول میدم هیچ وقت ترکت نمی کنم
همین یه جمله حرفش به اندازه ای کافی بود که ساکتم کنه
جونگ کوک: امشب رو استراحت کن از فردا ماه عسلمونو آغاز می کنیم
از رو کاناپه بلندم کرد و بردم تو اتاق و انداختم رو تخت و همینجور که داشت دکه های پیرهنش رو باز می کرد گفت: لباساتو درار
آب دهنمو از استرس قورت دادم و گفتم: برای چی؟
جونگ کوک: با لباس می خوای بخوابی؟
ات: خب اگه لباسامو در بیارم واقعاً سردم میشه
جونگ کوک: مشکلی نیست بابدنم گرمت می کنم
وقتی پیرهنش رو درآورد اومد رو تخت و دستامو بالای سرم سنجاق کرد گرمای بدنش بهم برخورد می کرد
جونگ کوک: تو یه دروغ گویی خانوم ملکه
ات: چی؟
نیشخندی زد
۳۱.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.