معجزه من
معجزه من
پارت ۴۵
(النا)
بیدار شدم ک خیلی پاهام درد میکرد و کمرم به رامتین نگاه کردم
النا: خداچیکارت نکنه رامتین اخ
از جام پاشدم لباس هامو تنم کرد رفتم جای بالکن یک نسیم خوبی میومد حس خوبی داشتم صبحانه درست کردم ک رامتین از خواب بیدار شد و از پشت بغلم کرد
رامتین: صبح بخیر خوشگل من
النا: صبح شماهم بخیر،برو بشین صبحانه بخور
رامتین نشستیم به صبحانه خوردن
(خونه مهگل اصلان)
اصلان:بیبی من رفتم دیگ مراقب خودت باش
مهگل: باشه عشقم توهم مواظب خودت باش
اصلان ک رفت بعد یک ساعت داشتم تو اشپزخونه غذا درست میکردم ک یک دستمال امد جلوی دهنم و دیگ چیزی نفهمیدم،چشامو باز کردم ک دیدم تو یک اتاق نیمه روشنم دست پامو بسته بودن یک پسره ک هم سن رامتین بود امد جلوم
پسره: رامتین النا کجا رفتن؟
مهگل: نمدونم ولم کنید(باداد)
پسره: ع مگه میشه تو ندونی مهگل
تفنگشو در اورد و روی شکم مهگل گذاشت
مهگل: ولم کنیددد برین خودتون پیداش کنیدد
پسره: ما میتونیم پیداشون کنیم ولی زودتر پیداشونکنیم بهتره یعنی همبرای تو هم برای من
مهگل: توکییی اصلا چیکار داری باهاشون
پسره: میدونم رامتین بهتگفته اگه یک روزی کسی گروگانت گرفت اگه جای منو میخواستنبگو
مهگل: رفتن ویلا
پسره: کجایی ویلاشون؟
مهگل: اینو دیگنمدونم
پسره: این گوشیت زنگ بزن به النا همنجور حال احوال کن تا ما ردیابیشونکنیم
مهگل: باشه
(النا)
ظرف هایی صبحانه رو جمع کردم ک گوشیم زنگ خورد مهگل بود با خوشحالی جوابش دادم
النا: سلام خواهرشوهر گل
مهگل: سلام بانمک چطوری
النا: مهگل اینقدر ک حالم خوبههههه نگووو
مهگل: خوشحالم برات کی میاین زود دلم براتون تنگ شده
النا: نمدونم زود میام چون میخوام همه چیزو برات تعریف کنمم
مهگل: باشه زنگ زدم حالتو بپرسم دیدم خوبی من برم فعلا
مهگل هم نذاشت خداحافظی کنم گوشی رو قطع کرد
(شب)
غلط املائی داشت ببخشید
پارت ۴۵
(النا)
بیدار شدم ک خیلی پاهام درد میکرد و کمرم به رامتین نگاه کردم
النا: خداچیکارت نکنه رامتین اخ
از جام پاشدم لباس هامو تنم کرد رفتم جای بالکن یک نسیم خوبی میومد حس خوبی داشتم صبحانه درست کردم ک رامتین از خواب بیدار شد و از پشت بغلم کرد
رامتین: صبح بخیر خوشگل من
النا: صبح شماهم بخیر،برو بشین صبحانه بخور
رامتین نشستیم به صبحانه خوردن
(خونه مهگل اصلان)
اصلان:بیبی من رفتم دیگ مراقب خودت باش
مهگل: باشه عشقم توهم مواظب خودت باش
اصلان ک رفت بعد یک ساعت داشتم تو اشپزخونه غذا درست میکردم ک یک دستمال امد جلوی دهنم و دیگ چیزی نفهمیدم،چشامو باز کردم ک دیدم تو یک اتاق نیمه روشنم دست پامو بسته بودن یک پسره ک هم سن رامتین بود امد جلوم
پسره: رامتین النا کجا رفتن؟
مهگل: نمدونم ولم کنید(باداد)
پسره: ع مگه میشه تو ندونی مهگل
تفنگشو در اورد و روی شکم مهگل گذاشت
مهگل: ولم کنیددد برین خودتون پیداش کنیدد
پسره: ما میتونیم پیداشون کنیم ولی زودتر پیداشونکنیم بهتره یعنی همبرای تو هم برای من
مهگل: توکییی اصلا چیکار داری باهاشون
پسره: میدونم رامتین بهتگفته اگه یک روزی کسی گروگانت گرفت اگه جای منو میخواستنبگو
مهگل: رفتن ویلا
پسره: کجایی ویلاشون؟
مهگل: اینو دیگنمدونم
پسره: این گوشیت زنگ بزن به النا همنجور حال احوال کن تا ما ردیابیشونکنیم
مهگل: باشه
(النا)
ظرف هایی صبحانه رو جمع کردم ک گوشیم زنگ خورد مهگل بود با خوشحالی جوابش دادم
النا: سلام خواهرشوهر گل
مهگل: سلام بانمک چطوری
النا: مهگل اینقدر ک حالم خوبههههه نگووو
مهگل: خوشحالم برات کی میاین زود دلم براتون تنگ شده
النا: نمدونم زود میام چون میخوام همه چیزو برات تعریف کنمم
مهگل: باشه زنگ زدم حالتو بپرسم دیدم خوبی من برم فعلا
مهگل هم نذاشت خداحافظی کنم گوشی رو قطع کرد
(شب)
غلط املائی داشت ببخشید
۶.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.