part²⁹
part²⁹
ات با شدت آرنجش رو در داخل شکم جئون زد ،جئون پخش زمین شد و ات از این فرصت استفاده کرد و با سرعت به سمت در رفت و دستگیره رو کشید،اما در قفل بود،در همون حین جئون بلند شد و دختر رو گرفت و محکم به دیوار کوبید و خنده های به شدت مرگبارش رو سر داد
_تا همین چند دقیقه پیش زبون داشتی اونم دومتر چیشد یک دفعه
ات که رو زمین افتاده بود با زحمت نشست و به دیوار تکیه داد، بخاطر کمبود اکسیژن نفس نفس میزد و سعی داشت مقدار زیادی اکسیژن وارد ریه هاش کنه اما تمام ماهیچه های مجرای تنفسیش منقبض شده بود
+م...مطمئن....با...ش ا..گه و..ض..ع به..تری...داشتم..حتما زبونم....به...ت...نشون.مید...ادم
پسر زبونش رو در لپش فرو برد و نفس عمیقی کشید و لبخندی خوفناک زد
_آدم بشو نیستی
با شدت به شکم ات ضربه میزد و ات فقط جیغ میزد که <<بس کن>>اما دیگه نتونست مقاومت کنه
+نزن من باردارم*با داد و ناله
تاخیری که در صحبت کردن داشت نتونست جلوی ضربه محکمی که جئون به دلش زد رو بگیره، پسرک سرتاسر شک بود، کور و لال شده بود و نمیدونست چیکار کنه!
Tomorrow ⁰⁹:⁰⁸am_ویو ات
بخاطر بدن دردی که داشتم نتونستم دیشب خوب بخوابم، سرمی که تو دستم بود کبودی بزرگی ایجاد کرده بود. پرستار رو صدا زدم تا سرم رو از دستم خارج کنه.(پزشک و پرستار خانوادگیشون که همیشه تو خونه ست)
پرستار:بله خانم!* با لبخند
+سرم رو بکن*جدی و بی حال
پرستار:اما خانم...
+همین که گفتم*یکم بلند و جدی
بیچاره چیزی نگفت و سرم رو از دستم خارج کرد و رفت بیرون،به در خیره بودم و چشم انتظار شخصی بودم تا بیاد و ازم عذر خواهی کنه اما از دیشب ندیدمش،در آینه رو به روی تخت به انعکاس خودم خیره بودم،صورتی پر از زخم و بدنی کبود،بغض بعدی وجودم رو فرا گرفت...دیگه نمیتونستم از خودم دفاع کنم و ضعیف شدم، همش به خاطر بچه ایه که تو وجودمه انرژیم کمتر شده و دیگه توان انجام حرکا ورزشی رو ندارم شاید جون خیلی زود باردار شدم؟با این حال از طرف دیگه اگه این بچه نبود منم نبودم:)
ات با شدت آرنجش رو در داخل شکم جئون زد ،جئون پخش زمین شد و ات از این فرصت استفاده کرد و با سرعت به سمت در رفت و دستگیره رو کشید،اما در قفل بود،در همون حین جئون بلند شد و دختر رو گرفت و محکم به دیوار کوبید و خنده های به شدت مرگبارش رو سر داد
_تا همین چند دقیقه پیش زبون داشتی اونم دومتر چیشد یک دفعه
ات که رو زمین افتاده بود با زحمت نشست و به دیوار تکیه داد، بخاطر کمبود اکسیژن نفس نفس میزد و سعی داشت مقدار زیادی اکسیژن وارد ریه هاش کنه اما تمام ماهیچه های مجرای تنفسیش منقبض شده بود
+م...مطمئن....با...ش ا..گه و..ض..ع به..تری...داشتم..حتما زبونم....به...ت...نشون.مید...ادم
پسر زبونش رو در لپش فرو برد و نفس عمیقی کشید و لبخندی خوفناک زد
_آدم بشو نیستی
با شدت به شکم ات ضربه میزد و ات فقط جیغ میزد که <<بس کن>>اما دیگه نتونست مقاومت کنه
+نزن من باردارم*با داد و ناله
تاخیری که در صحبت کردن داشت نتونست جلوی ضربه محکمی که جئون به دلش زد رو بگیره، پسرک سرتاسر شک بود، کور و لال شده بود و نمیدونست چیکار کنه!
Tomorrow ⁰⁹:⁰⁸am_ویو ات
بخاطر بدن دردی که داشتم نتونستم دیشب خوب بخوابم، سرمی که تو دستم بود کبودی بزرگی ایجاد کرده بود. پرستار رو صدا زدم تا سرم رو از دستم خارج کنه.(پزشک و پرستار خانوادگیشون که همیشه تو خونه ست)
پرستار:بله خانم!* با لبخند
+سرم رو بکن*جدی و بی حال
پرستار:اما خانم...
+همین که گفتم*یکم بلند و جدی
بیچاره چیزی نگفت و سرم رو از دستم خارج کرد و رفت بیرون،به در خیره بودم و چشم انتظار شخصی بودم تا بیاد و ازم عذر خواهی کنه اما از دیشب ندیدمش،در آینه رو به روی تخت به انعکاس خودم خیره بودم،صورتی پر از زخم و بدنی کبود،بغض بعدی وجودم رو فرا گرفت...دیگه نمیتونستم از خودم دفاع کنم و ضعیف شدم، همش به خاطر بچه ایه که تو وجودمه انرژیم کمتر شده و دیگه توان انجام حرکا ورزشی رو ندارم شاید جون خیلی زود باردار شدم؟با این حال از طرف دیگه اگه این بچه نبود منم نبودم:)
۱۶.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.