پسرعموی من¹¹
پسرعموی من¹¹
ارسلان:دیانام من دوست دارم
دیانا:باشه باشه میشه بری؟
ارسلان:دیا....
دیانا:ساکت شو فقط برو
ارسلان:ولی دیانا
دیانا:گفتم دهنتو ببند و برووو
از اتاق رفت بیرون زدم زیر گریه من ارسلانو دوست داشتم ولی ارسلان منو دوست نداشت
کاش میشد مهگلی وجود نداشت و فقط فقط ارسلان برای خودم بود ولی امکانش صفر درصده اروم چشامو روهم گذاشتم و خوابیدم با نوازشای یکی بیدار شدم
ارسلان:عه بیدار شدی
دیانا:اوهم
ارسلان:ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
دیانا؛نه عیبی نداره ساعت چنده
ارسلان:۲ بعد از ظهر
دیانا:میگم من گرسنمه
ارسلان:باشه عزیزم الان میرم یه چیزی میگیرم برات اها راستی مهگل اومده میخواست بیاد دیدنت
دیانا:لطف داره ولی من الان حوصله خودمم ندارم ببخشید
ارسلان:نه عیبی نداره پس ایشالله رفتیم خونه خودمون میبینیش دیگه
دیانا؛میگم من اتاق جدا دارم دیگه؟ شما هم با هم اتاق دارید
ارسلان:اره ولی یه شب پیش مهگل میخوابم یه شب پیش تو چطور
دیانا:اها میگم میشه من بچه برات نیارم؟
ارسلان؛وا یعنی چی پس چرا زنم شدی
دیانا:یعنی تو بخاطر بچه اومدی سمتم؟
ارسلان:نه ولی من بچه هم میخوام ازت
دیانا:اگر نتونم بچه دار شم چی؟
ارسلان:خوب فدای سرت
دیانا:اها فکر کردم دوباره میخوایی زن بگیری
ارسلان:نه مگه ناصرالدین شاهم باخنده
دیانا:نه خوب
ارسلان:پس الکی فکرو خیال نکن قربونت برم
دیانا:باشه
ارسلان:لبخند بزن بابایی ببینه
دیانا:نمیتونم حالم خوب نیست
اروم بغلم کردو لب*مو بوسید
ارسلان:عاشقتم باشه؟
دیانا:نه نیستی
ارسلان:چرا هستم من عاشقتمم
دیانا؛نچ نیستی فقط یه دوستم داره یه دوست داشتن معمولی که برات بچه بیارم
ارسلان:دیانا یه بار درباره این موضوع صحبت کردیم بست کن
دیانا:نمیتونم بست کنم چون که هر روز خدا این فکرا میاد تو سرم با بغض
ارسلان:هوف باشه اروم باش
ادامه دارد....
*فردا شاید دوتا پارت بزارم بستگی به حمایتتون داره🤍*
ارسلان:دیانام من دوست دارم
دیانا:باشه باشه میشه بری؟
ارسلان:دیا....
دیانا:ساکت شو فقط برو
ارسلان:ولی دیانا
دیانا:گفتم دهنتو ببند و برووو
از اتاق رفت بیرون زدم زیر گریه من ارسلانو دوست داشتم ولی ارسلان منو دوست نداشت
کاش میشد مهگلی وجود نداشت و فقط فقط ارسلان برای خودم بود ولی امکانش صفر درصده اروم چشامو روهم گذاشتم و خوابیدم با نوازشای یکی بیدار شدم
ارسلان:عه بیدار شدی
دیانا:اوهم
ارسلان:ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
دیانا؛نه عیبی نداره ساعت چنده
ارسلان:۲ بعد از ظهر
دیانا:میگم من گرسنمه
ارسلان:باشه عزیزم الان میرم یه چیزی میگیرم برات اها راستی مهگل اومده میخواست بیاد دیدنت
دیانا:لطف داره ولی من الان حوصله خودمم ندارم ببخشید
ارسلان:نه عیبی نداره پس ایشالله رفتیم خونه خودمون میبینیش دیگه
دیانا؛میگم من اتاق جدا دارم دیگه؟ شما هم با هم اتاق دارید
ارسلان:اره ولی یه شب پیش مهگل میخوابم یه شب پیش تو چطور
دیانا:اها میگم میشه من بچه برات نیارم؟
ارسلان؛وا یعنی چی پس چرا زنم شدی
دیانا:یعنی تو بخاطر بچه اومدی سمتم؟
ارسلان:نه ولی من بچه هم میخوام ازت
دیانا:اگر نتونم بچه دار شم چی؟
ارسلان:خوب فدای سرت
دیانا:اها فکر کردم دوباره میخوایی زن بگیری
ارسلان:نه مگه ناصرالدین شاهم باخنده
دیانا:نه خوب
ارسلان:پس الکی فکرو خیال نکن قربونت برم
دیانا:باشه
ارسلان:لبخند بزن بابایی ببینه
دیانا:نمیتونم حالم خوب نیست
اروم بغلم کردو لب*مو بوسید
ارسلان:عاشقتم باشه؟
دیانا:نه نیستی
ارسلان:چرا هستم من عاشقتمم
دیانا؛نچ نیستی فقط یه دوستم داره یه دوست داشتن معمولی که برات بچه بیارم
ارسلان:دیانا یه بار درباره این موضوع صحبت کردیم بست کن
دیانا:نمیتونم بست کنم چون که هر روز خدا این فکرا میاد تو سرم با بغض
ارسلان:هوف باشه اروم باش
ادامه دارد....
*فردا شاید دوتا پارت بزارم بستگی به حمایتتون داره🤍*
۲۰۰
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.