فریبp40
فریبp40
ویو ات
ساعت داشت 11 میشد هنوز نیومده بودن روی مبل نشسته بودم و داشتم چای میخوردم که یهو زنگ در خورده شد رفتم دیدم کوک و سول اومدن البته همراهشون نامجونم بود درو باز کردم
_خوش اومدین کوک سول رو ببر اتاق خوابش طبقه بالا سمت چپ
_باشه
_چطوری نامجون
نامجون و ات همو بغل کردن
_بیا بشین چی میخوری 🐨چای _منم همینطور
ات رفت سمت اشپز خونه و با دوتا لیوان چای برگشت
و پیش بقیه نشست 5 دقیقه ای گذشته بود که نامجون گفت
🐨حتما دلیل خوبی داشتی که 7 سال بچتو از همه گایم کردی نمیپرسم چرا به چ دلیل فقط میخوای اینو بپرسم که از این به بعد میخوای چیکار کنی
_منظورت چیه؟
🐨سول داره روز به روز بزرگتر میشه و در اینده خیلی بیشتر به شما دوتا احتیاج داره
_ما دوتامون کنارش هستیم و همیشه هم کنارش میمونیم
🐨کنار هم چی؟
با این حرف ات ی لحضه نرم شد ولی زود خودوش جمع کرد
_ما...بهم احتیاج نداریم که به خوایم کنار هم باشیم
این دفعه کوک پرید وسط و گفت
_من بهت احتیاج دارم توهم نداشته باشی من احتیاج دارم چیکار کنم که ببخشیم من واقعا پشیمونم واقعا واقعا پشیمونم ات
ات تو چشمای کوک نگاه کردو گفت
_وقتی میبخشمت که ثابت کنی پشیمونی حالام پاشین برین فردا کار زیاد دارم باید بخوابم
کوک خواست چیزی بگه ولی نامجون جلوشو گرفت و دوتاشون از خونه ات رفتن
ات بعد رفتن نامجون و کوک روی مبل نشست و زانوهاشو بغل کرو اروم اشک ریخت دستشو مشت کرد کوبید روی قلبش و گفت
_چرا چرا چرا انقد میخوایش لطفا انقد دوسش نداشته باش بزار راحت بدون من زندگی کنه (به قلبش میگه )
ویو سول
تموم این مدت بیدار بودم و خودمو زده بودم به خواب و یواشکی به حرفای مامان بابا و عمو نامجون گوش میدادم مامانم ناراحته و عصبی یعنی بابام چیکار کرده که انقد مامانم ازش ناراحت شده و نمیبخشتش؟
ویو ات
ساعت داشت 11 میشد هنوز نیومده بودن روی مبل نشسته بودم و داشتم چای میخوردم که یهو زنگ در خورده شد رفتم دیدم کوک و سول اومدن البته همراهشون نامجونم بود درو باز کردم
_خوش اومدین کوک سول رو ببر اتاق خوابش طبقه بالا سمت چپ
_باشه
_چطوری نامجون
نامجون و ات همو بغل کردن
_بیا بشین چی میخوری 🐨چای _منم همینطور
ات رفت سمت اشپز خونه و با دوتا لیوان چای برگشت
و پیش بقیه نشست 5 دقیقه ای گذشته بود که نامجون گفت
🐨حتما دلیل خوبی داشتی که 7 سال بچتو از همه گایم کردی نمیپرسم چرا به چ دلیل فقط میخوای اینو بپرسم که از این به بعد میخوای چیکار کنی
_منظورت چیه؟
🐨سول داره روز به روز بزرگتر میشه و در اینده خیلی بیشتر به شما دوتا احتیاج داره
_ما دوتامون کنارش هستیم و همیشه هم کنارش میمونیم
🐨کنار هم چی؟
با این حرف ات ی لحضه نرم شد ولی زود خودوش جمع کرد
_ما...بهم احتیاج نداریم که به خوایم کنار هم باشیم
این دفعه کوک پرید وسط و گفت
_من بهت احتیاج دارم توهم نداشته باشی من احتیاج دارم چیکار کنم که ببخشیم من واقعا پشیمونم واقعا واقعا پشیمونم ات
ات تو چشمای کوک نگاه کردو گفت
_وقتی میبخشمت که ثابت کنی پشیمونی حالام پاشین برین فردا کار زیاد دارم باید بخوابم
کوک خواست چیزی بگه ولی نامجون جلوشو گرفت و دوتاشون از خونه ات رفتن
ات بعد رفتن نامجون و کوک روی مبل نشست و زانوهاشو بغل کرو اروم اشک ریخت دستشو مشت کرد کوبید روی قلبش و گفت
_چرا چرا چرا انقد میخوایش لطفا انقد دوسش نداشته باش بزار راحت بدون من زندگی کنه (به قلبش میگه )
ویو سول
تموم این مدت بیدار بودم و خودمو زده بودم به خواب و یواشکی به حرفای مامان بابا و عمو نامجون گوش میدادم مامانم ناراحته و عصبی یعنی بابام چیکار کرده که انقد مامانم ازش ناراحت شده و نمیبخشتش؟
۲.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.