کیش و مات
کیش و مات
پارت 21
ارسلان چی شده
محراب : داداش ستایش تصادف کرده و کل داستان رو برام تعریف کرد
رفتم یقه رضا رو گرفتم : (با داد) رضای کثافت میمردی این حرفا رو نمیزدی که الان ابنجوری بشه نگاه کن الان حالت خوبه؟ بهتری؟
رضا : (با داد) ارسلان بفهم منم حالم بده ای کاش میمردم و این حرفا رو نمیزدم
قشنگ پشیمونی توی چشماش موج میزد
ارسلان : ببخشید داداش یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و بغلش کردم و اون تو بغلم گریه میکرد
دوساعت گذشته بود که دکتر اومد بیرون و همه هجوم اوردیم سمتش
دکتر : حالشون خوبه و عمل با موفقیت انجام شده ولی باید مراقبش باشین و استرس نباید داشته باشه وگرنه خونریزی مغزی میکنه
همه : ممنون دکتر
و همه هم دیگه رو بغل کردیم
رضا : خدایا شکرت عشقمو برگردوندی بهم
ارسلان : چشمت روشن
یک ساعت گذشت که خبر دادن بهوش اومده
رضا : میشه من برم اول
دیانا : معلومه که میشه
رضا : ممنون
رضا
رفتم داخل دیدم برگشت با خوشحالی ولی تا منو دید سرشو برگردوند
رضا : میدونم ازم اصبانی هستی حقم داری ببخشید ستایش و اشکام روونه شد منو ببخش ستایش ای کاش میمردم و اون حرفا رو نمیزدم ای کاش بیشتر بهت محبت میکردم ای کاش من جای تو خدابیده بودم روی این تخت
که یه دفعه سرشو برگردوند و گفت : زبونت و گاز بگیر که جای من خوابیده باشی
ستایش : از اتاق گمشو بیرون
اومدم بیرون
همه : چی شد جی گفت
رضا : برید پیشش منم الان میام
رفتم براش یه خرس خریدم با یه حلقه که اول اسم منو اون روش حک شده بود
رفتم بیمارستان و مستقیم داشتم میرفتم اتاق ستایش که به دیانا پیام دادم گفتم همه بربن بیرون از اتاق و دیانا هم اوکی داد و وفتی رفتم همه اومده بودن بیرون و من رفتم و خرس و جلوی صورتم گرفتم و رفتم داخل اتاق رفتم پایین تخت نشستم و خرس و جلوی صورتم گرفتم و گفتم : ستایش با من آشتی کن به خدا پشیمونم قول میدم بعد از ابن هر کاری گفتی بدون چون و چرا قبول کنم
ستایش : قول میدی
رضا : قول میدم
و ستایش خرسو از دستم گرفت
رضا : آشتی
ستایش : آشتی
و جعبه حلقه رو در اوردم و جلوش زانو زدم گفتم : ستلیش جعفری با من رل میزنی
ستایش : بلههههه
پارت 21
ارسلان چی شده
محراب : داداش ستایش تصادف کرده و کل داستان رو برام تعریف کرد
رفتم یقه رضا رو گرفتم : (با داد) رضای کثافت میمردی این حرفا رو نمیزدی که الان ابنجوری بشه نگاه کن الان حالت خوبه؟ بهتری؟
رضا : (با داد) ارسلان بفهم منم حالم بده ای کاش میمردم و این حرفا رو نمیزدم
قشنگ پشیمونی توی چشماش موج میزد
ارسلان : ببخشید داداش یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و بغلش کردم و اون تو بغلم گریه میکرد
دوساعت گذشته بود که دکتر اومد بیرون و همه هجوم اوردیم سمتش
دکتر : حالشون خوبه و عمل با موفقیت انجام شده ولی باید مراقبش باشین و استرس نباید داشته باشه وگرنه خونریزی مغزی میکنه
همه : ممنون دکتر
و همه هم دیگه رو بغل کردیم
رضا : خدایا شکرت عشقمو برگردوندی بهم
ارسلان : چشمت روشن
یک ساعت گذشت که خبر دادن بهوش اومده
رضا : میشه من برم اول
دیانا : معلومه که میشه
رضا : ممنون
رضا
رفتم داخل دیدم برگشت با خوشحالی ولی تا منو دید سرشو برگردوند
رضا : میدونم ازم اصبانی هستی حقم داری ببخشید ستایش و اشکام روونه شد منو ببخش ستایش ای کاش میمردم و اون حرفا رو نمیزدم ای کاش بیشتر بهت محبت میکردم ای کاش من جای تو خدابیده بودم روی این تخت
که یه دفعه سرشو برگردوند و گفت : زبونت و گاز بگیر که جای من خوابیده باشی
ستایش : از اتاق گمشو بیرون
اومدم بیرون
همه : چی شد جی گفت
رضا : برید پیشش منم الان میام
رفتم براش یه خرس خریدم با یه حلقه که اول اسم منو اون روش حک شده بود
رفتم بیمارستان و مستقیم داشتم میرفتم اتاق ستایش که به دیانا پیام دادم گفتم همه بربن بیرون از اتاق و دیانا هم اوکی داد و وفتی رفتم همه اومده بودن بیرون و من رفتم و خرس و جلوی صورتم گرفتم و رفتم داخل اتاق رفتم پایین تخت نشستم و خرس و جلوی صورتم گرفتم و گفتم : ستایش با من آشتی کن به خدا پشیمونم قول میدم بعد از ابن هر کاری گفتی بدون چون و چرا قبول کنم
ستایش : قول میدی
رضا : قول میدم
و ستایش خرسو از دستم گرفت
رضا : آشتی
ستایش : آشتی
و جعبه حلقه رو در اوردم و جلوش زانو زدم گفتم : ستلیش جعفری با من رل میزنی
ستایش : بلههههه
۳۴.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.