💦رمان زمستان💦 پارت 79
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: رژم و پر رنگ تر کردم ی دستی به موهام کشیدم و رفتم جلوی در ک با قیافه همیشه خندان رضا مواجه شدم پریدم بغلش..
رضا: من زن دارما
دیانا: از بغلش اومدم بیرون و زدم تو پهلوش...هنوز نمکی؟
عسل: مارو هم ک کلا ادم حساب نکن دیانا خانوم
دیانا: پریدم بغل عسل...دیوونه مگه میشه دلم واسه تو تنگ نشه؟
عسل: از بغلم کشیدمش بیرون...خوشگل شدیا هر جا بودی بهت ساخته...
دیانا: تو خیلی قشنگ تر شدی..متوجه شدم ک مهدیس و ی پسره هم همراهشونه....
ارسلان: دیانا جان بزار بچها بیان داخل...
دیانا: رفتم کنار عسل و رضا اومدن تو با مهدیس دست دادم و ابراز خوشبختی کردم ولی اصن خوشم نمیومد ازش ی پسره اومد تو دستشو سمتم دراز کرد....
_سلام امیرم
+سلام دیانام خوشبختم...
ارسلان: دست دیانارو کشیدم و رفتیم تو
در گوشش گفتم...رژتو کم رنگ کن
دیانا: حتی فکرشم نکن
ارسلان: هر جور میلته...دست دیانارو ول کردم و رفتم کنار مهدیس ی جای خالی بود نشستم مهدیس خیلی خوشحال شد از این قضیه ولی من فقط میخواستم حرس دیانارو در بیارم...
دیانا: حرسم گرفته بود ک ارسلان پیش مهدیس نشسته بود منم از لجش رفتم پیش پسره ک اسمش امیر بود نشستم
امیر: خب دیانا خانوم چه خبر؟
دیانا: سلامتی...
رضا: چرا زوجا عوض شدن؟ ارسلان پیش مهدیسه دیانا پیش امیر؟
عسل: رضا نمک نریز...
دیانا: نیم ساعتی گذشته بود ارسلان خیلی با مهدیس گرم گرفته بود منم هر لحظه بیشتر اعصبانی میشدم امیرم بغل گوشم هی داشت حرف میزد
امیر: بیا ی سری عکس بهت نشون بدم از خواهرزادم خیلی بامزس
دیانا: اره خیلی دوست دارم ببینم
امیر: موقعی ک تو گوشی داشت عکسارو نگاه میکرد موهاش دورش ریخته بود ی تیکه از موهاش ریخته بود جلوی صورتش با دستم موهاشو کنار گوشش زدن کاملا ناخواسته...
دیانا: بعد از حرکتش سرمو اوردم بالا ک با نگاه خشمگین ارسلان رو به رو شدم
ارسلان: معلوم نیس داره چه غلطی میکنه از جام بلند شدم و رفتم پیش دیانا...میخوام پیش دیانا بشینم اجازس؟
امیر: اره داداش بیا بشین
دیانا: ارسلان کنارم نشست و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو هی به خودش نزدیک تر میکرد جوری ک احساس میکردم دارم له میشم
اییی ارسلان
ارسلان: چیه؟
دیانا: ولم کن کمرم درد گرف
ارسلان: دستمو کلا از دورش باز کردم و سرمو کردم تو گوشی...
دیانا: از حرکت ارسلان فهمیدم ک باهام قهر کرده حالا یکی اینو از برق بکشه...
(توی کاور دخترم دیا خاس سوتی ندههه ها(:)
《رمان زمستون❄》
دیانا: رژم و پر رنگ تر کردم ی دستی به موهام کشیدم و رفتم جلوی در ک با قیافه همیشه خندان رضا مواجه شدم پریدم بغلش..
رضا: من زن دارما
دیانا: از بغلش اومدم بیرون و زدم تو پهلوش...هنوز نمکی؟
عسل: مارو هم ک کلا ادم حساب نکن دیانا خانوم
دیانا: پریدم بغل عسل...دیوونه مگه میشه دلم واسه تو تنگ نشه؟
عسل: از بغلم کشیدمش بیرون...خوشگل شدیا هر جا بودی بهت ساخته...
دیانا: تو خیلی قشنگ تر شدی..متوجه شدم ک مهدیس و ی پسره هم همراهشونه....
ارسلان: دیانا جان بزار بچها بیان داخل...
دیانا: رفتم کنار عسل و رضا اومدن تو با مهدیس دست دادم و ابراز خوشبختی کردم ولی اصن خوشم نمیومد ازش ی پسره اومد تو دستشو سمتم دراز کرد....
_سلام امیرم
+سلام دیانام خوشبختم...
ارسلان: دست دیانارو کشیدم و رفتیم تو
در گوشش گفتم...رژتو کم رنگ کن
دیانا: حتی فکرشم نکن
ارسلان: هر جور میلته...دست دیانارو ول کردم و رفتم کنار مهدیس ی جای خالی بود نشستم مهدیس خیلی خوشحال شد از این قضیه ولی من فقط میخواستم حرس دیانارو در بیارم...
دیانا: حرسم گرفته بود ک ارسلان پیش مهدیس نشسته بود منم از لجش رفتم پیش پسره ک اسمش امیر بود نشستم
امیر: خب دیانا خانوم چه خبر؟
دیانا: سلامتی...
رضا: چرا زوجا عوض شدن؟ ارسلان پیش مهدیسه دیانا پیش امیر؟
عسل: رضا نمک نریز...
دیانا: نیم ساعتی گذشته بود ارسلان خیلی با مهدیس گرم گرفته بود منم هر لحظه بیشتر اعصبانی میشدم امیرم بغل گوشم هی داشت حرف میزد
امیر: بیا ی سری عکس بهت نشون بدم از خواهرزادم خیلی بامزس
دیانا: اره خیلی دوست دارم ببینم
امیر: موقعی ک تو گوشی داشت عکسارو نگاه میکرد موهاش دورش ریخته بود ی تیکه از موهاش ریخته بود جلوی صورتش با دستم موهاشو کنار گوشش زدن کاملا ناخواسته...
دیانا: بعد از حرکتش سرمو اوردم بالا ک با نگاه خشمگین ارسلان رو به رو شدم
ارسلان: معلوم نیس داره چه غلطی میکنه از جام بلند شدم و رفتم پیش دیانا...میخوام پیش دیانا بشینم اجازس؟
امیر: اره داداش بیا بشین
دیانا: ارسلان کنارم نشست و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو هی به خودش نزدیک تر میکرد جوری ک احساس میکردم دارم له میشم
اییی ارسلان
ارسلان: چیه؟
دیانا: ولم کن کمرم درد گرف
ارسلان: دستمو کلا از دورش باز کردم و سرمو کردم تو گوشی...
دیانا: از حرکت ارسلان فهمیدم ک باهام قهر کرده حالا یکی اینو از برق بکشه...
(توی کاور دخترم دیا خاس سوتی ندههه ها(:)
۱۰۹.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.