💦رمان زمستان💦 پارت 68
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: چرا زنگ زدی؟
مهدیه: حالا ی زن خیابونی گرفتیا انقدر حرس خوردن نداره...
ارسلان: خفه شو مهدیه چی کار داری؟
مهدیه: باید ببینمت...
ارسلان: شاید باورت نشه ولی من علاقه ای به دیدن تو ندارم
مهدیه: پس حتما علاقه ای به دیدن روی واقعی دیانا داری؟
ارسلان: تو اسم اونو از کجا میدونی؟
مهدیه: فردا میبینمت لوکیشن و واست میفرستم
ارسلان: من...لعنت بهت قطع کرد
دیانا: ارسلان چی شده؟
ارسلان: هیچی مهم نیست..بیا قرصاتو بخور ک دکتر گفته..
دیانا: بعد اینکه قرصامو خوردم ارسلان اومد کنارم نشست رو به تی وی نشسته بودیم ک سرمو گزاشتم رو شونش...ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: رضا هم میدونست؟
ارسلان: چیو؟
دیانا: قضیه مهرابو..
ارسلان: اونو دیگ نباید مقصر بدونی اون بهترین رفیقش مهراب بود نمیتونی توقع ازش داشته باشی کلی موضوع رو بهت میگف...
دیانا: هنوز باورم نمیشه...
ارسلان: چیو؟...
دیانا: اینکه نیکا جزوی از وجودم با من بازی کرد
ارسلان: اونم مجبور بود..
دیانا: راه حل های بهتری هم بود ارسلان..
ارسلان: سمت دیانا نشستم و زل زدم تو چشاش...دیانا الان همه چی تموم شد خب پس بیا بهش فکر نکن خوبه؟
دیانا: باش...چشماش ت چشمام قفل بود ک با دستش کشیده شدم سمتش و....
《رمان زمستون❄》
ارسلان: چرا زنگ زدی؟
مهدیه: حالا ی زن خیابونی گرفتیا انقدر حرس خوردن نداره...
ارسلان: خفه شو مهدیه چی کار داری؟
مهدیه: باید ببینمت...
ارسلان: شاید باورت نشه ولی من علاقه ای به دیدن تو ندارم
مهدیه: پس حتما علاقه ای به دیدن روی واقعی دیانا داری؟
ارسلان: تو اسم اونو از کجا میدونی؟
مهدیه: فردا میبینمت لوکیشن و واست میفرستم
ارسلان: من...لعنت بهت قطع کرد
دیانا: ارسلان چی شده؟
ارسلان: هیچی مهم نیست..بیا قرصاتو بخور ک دکتر گفته..
دیانا: بعد اینکه قرصامو خوردم ارسلان اومد کنارم نشست رو به تی وی نشسته بودیم ک سرمو گزاشتم رو شونش...ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: رضا هم میدونست؟
ارسلان: چیو؟
دیانا: قضیه مهرابو..
ارسلان: اونو دیگ نباید مقصر بدونی اون بهترین رفیقش مهراب بود نمیتونی توقع ازش داشته باشی کلی موضوع رو بهت میگف...
دیانا: هنوز باورم نمیشه...
ارسلان: چیو؟...
دیانا: اینکه نیکا جزوی از وجودم با من بازی کرد
ارسلان: اونم مجبور بود..
دیانا: راه حل های بهتری هم بود ارسلان..
ارسلان: سمت دیانا نشستم و زل زدم تو چشاش...دیانا الان همه چی تموم شد خب پس بیا بهش فکر نکن خوبه؟
دیانا: باش...چشماش ت چشمام قفل بود ک با دستش کشیده شدم سمتش و....
۱۵۲.۸k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.