رمان زیبا تر از الماس
پارت ۳۵
ارسلان: از اتاق که بیرون اومدم دیانا به
سمتم اومد
دیانا: روی گونش بوسه ای کاشتم و با
خوشحالی گفتم مرسی دوباره بوسش کردم
ارسلان: برام حس جالبی بود منم لپشو
کشیدم و گفتم خواهش میکنم
دیانا: به اتاقم رفتم که ارسلان اومد تو
ارسلان: دیانا ببین...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.