p16
p16
از زبان یونگی
الان ۱ماهه ات تو کماس هر روز میرم پیشش و کلا همش منتظرم بیدار شه دکترا گفتن امیدی برای زندگیش نیست و ممکنه هر لحظه بمیره ولی اون به من قول داده همیشه پیشم بمونه
ویو برزغ ات (اونایی که نمیدونن برزغ چیه اونجا جایی که فرد تصمیم میگیره برگرده و زندگی کنه یا بمیره و بره اون دنیا و یکی از عزیزانش که مرده میاد همراهیش کنه)
از زبان ات برزغ
چشمامو باز کردم تو ی جنگل بودم که ی صدایی از پشتم اومد برگشتم و با مادرم رو به رو شدم
♡دختر نازنینم چرا انقدر ماتت برده
+مامان رفتم جلو و بغلش کردم
رفتیم همه جارو گشتیم که ب ی پل رسیدیم مادرم رفت رو اون پل ولی من نرفتم و گفتم
+کجا میریم مامان
♡جایی که در ارامش باشی دور از همه
که ی لحظه خاطراتم با یونگی اومد جلو چشمم که گفتم
+تو اشتباه میکنی مامان من پیش یونگی ارامش دارم
♡با من میای
+نه تو برو من باید برم پیش عشقم
پایان ویو برزغ
از زبان یونگی
به مبل تکیه داده بودم توی اتاق ات تو بیمارستان که یهو ات از جاش پا شد و رو مبل نشست رفتم جلو و گفتم
_ات ا حالت خوبه صدامو میشنوی.....
که بغلم کرد و گفت
+اوپااا هق ه..هق دلم برات هق تنگ شده هققق بود
_منم دلم برات تنگ شده بود لطفا گریه نکن
از زبان ات
پدرامون اومدن داخل پدرم سمتم دوید و گفت
"دخترم حالت خوبه
از جام پا شدم و رفتم سمت پدر یونگی تا رسیدم بهش ی سیلی مهکم زدم بهش و گفتم
_ فقط بخواطر اینکه من و یونگی باهم نباشیم میخواستی منو بکشی
=فکر کنم دیگه وقته شه اقای کیم باید با بچه هامون حرف بزنیم
رفتیم روی مبل نشستیم
"خب یونگی ات ما نمیتونیم به شما اجازه بدیم باهم باشین
+اخه چرا
_ببینین میدونیم شما دوتا باهم دشمنین ولی ما چیکار کنیم
=من با عموت قرار داد بستم و برای این کار باید با دخترش ازدواج کنی
"و من هم دوست ندارم با پسر مین باشی
+شما خیلی بد جنسین فقط به خاطره خواسته خودتون عشق مارو نادیده میگیرین
=عشق چیزه خوبی نیست دخترم عشق انگار بازی کردن با مرگه
+اره بازی کردن با مرگه ولی کی فته من از مرگ میترسم لطفابهمون اجازه بدین باهم باشیم
_پدر اقای کیم این واقعانامردیه که مارو از هم جدا کنین
=بسه دیگه اقای کیم وقته شه بریم شماهم از هم خداحافظی کنین بعد یونگی بیا خونه فکر فرارم نزنه به سرتون
انا رفتن شروع کردم ب گریه کردن که یونگی بغلم کرد و گفت
_گریه نکن اگه لازم باشه باهم فرار میکنیم خلاصه ما بهم میرسیم
که یهو در باز شد و
چون خیلی دل نازکم گذاشتم
از زبان یونگی
الان ۱ماهه ات تو کماس هر روز میرم پیشش و کلا همش منتظرم بیدار شه دکترا گفتن امیدی برای زندگیش نیست و ممکنه هر لحظه بمیره ولی اون به من قول داده همیشه پیشم بمونه
ویو برزغ ات (اونایی که نمیدونن برزغ چیه اونجا جایی که فرد تصمیم میگیره برگرده و زندگی کنه یا بمیره و بره اون دنیا و یکی از عزیزانش که مرده میاد همراهیش کنه)
از زبان ات برزغ
چشمامو باز کردم تو ی جنگل بودم که ی صدایی از پشتم اومد برگشتم و با مادرم رو به رو شدم
♡دختر نازنینم چرا انقدر ماتت برده
+مامان رفتم جلو و بغلش کردم
رفتیم همه جارو گشتیم که ب ی پل رسیدیم مادرم رفت رو اون پل ولی من نرفتم و گفتم
+کجا میریم مامان
♡جایی که در ارامش باشی دور از همه
که ی لحظه خاطراتم با یونگی اومد جلو چشمم که گفتم
+تو اشتباه میکنی مامان من پیش یونگی ارامش دارم
♡با من میای
+نه تو برو من باید برم پیش عشقم
پایان ویو برزغ
از زبان یونگی
به مبل تکیه داده بودم توی اتاق ات تو بیمارستان که یهو ات از جاش پا شد و رو مبل نشست رفتم جلو و گفتم
_ات ا حالت خوبه صدامو میشنوی.....
که بغلم کرد و گفت
+اوپااا هق ه..هق دلم برات هق تنگ شده هققق بود
_منم دلم برات تنگ شده بود لطفا گریه نکن
از زبان ات
پدرامون اومدن داخل پدرم سمتم دوید و گفت
"دخترم حالت خوبه
از جام پا شدم و رفتم سمت پدر یونگی تا رسیدم بهش ی سیلی مهکم زدم بهش و گفتم
_ فقط بخواطر اینکه من و یونگی باهم نباشیم میخواستی منو بکشی
=فکر کنم دیگه وقته شه اقای کیم باید با بچه هامون حرف بزنیم
رفتیم روی مبل نشستیم
"خب یونگی ات ما نمیتونیم به شما اجازه بدیم باهم باشین
+اخه چرا
_ببینین میدونیم شما دوتا باهم دشمنین ولی ما چیکار کنیم
=من با عموت قرار داد بستم و برای این کار باید با دخترش ازدواج کنی
"و من هم دوست ندارم با پسر مین باشی
+شما خیلی بد جنسین فقط به خاطره خواسته خودتون عشق مارو نادیده میگیرین
=عشق چیزه خوبی نیست دخترم عشق انگار بازی کردن با مرگه
+اره بازی کردن با مرگه ولی کی فته من از مرگ میترسم لطفابهمون اجازه بدین باهم باشیم
_پدر اقای کیم این واقعانامردیه که مارو از هم جدا کنین
=بسه دیگه اقای کیم وقته شه بریم شماهم از هم خداحافظی کنین بعد یونگی بیا خونه فکر فرارم نزنه به سرتون
انا رفتن شروع کردم ب گریه کردن که یونگی بغلم کرد و گفت
_گریه نکن اگه لازم باشه باهم فرار میکنیم خلاصه ما بهم میرسیم
که یهو در باز شد و
چون خیلی دل نازکم گذاشتم
۱۰.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.